بازگشت

در مدح امام حسن مجتبي ( ع )


از بند اين جهان که در آن بي گنه درم

گردم اگر رها به قفا باز ننگرم

در کار چرخ بگذرم از فکر انتقام

يا از دل شکسته فغاني بر آورم

چون بايد گذشتن ازين تيره خاکدان

گو پيش از آن که بگذردم عمر، بگذرم

باور کجا کنم که زنم دم ز زيرکي

حنظل فروش اگر بدهد وعده شکرم

با عقل گفتم از خطر دهر وارهم

خنديد چار موجه دريا به لنگرم

ديگر نميرويم پي دل ز گمرهي

هر روز ميبرد به سر چاه ديگرم

فکري کند براي شکست دلم زنو

هر اختري که بيند اين سبز منظرم

شايد به من ببيني و کسب هنر کني

کز خلعت زمانه گليمي است در برم

جز ماهتاب نيست چراغم به چار فصل

جز آفتاب فصل شتا نيست مجمرم

چون گوي عنبرار چه کنم خوش دماغ جان

در پا فتاده چون سر زلف معنبرم

دامان گوهر از سخن تازه ريختم

در پاي همگنان و همين شد ميسرم

شاهم به دار ملک سخن، لکن از قضا

هرگز نديده ديده گردون مظفرم

خوردند شکر من و دادند حنظلم

عيبم مکن که پرده اين سفلگان درم

از شعر دلکشم که به هر ذوق جان فزاست

عالم پراست از شکر و زهر ميخورم

شعر ترم نداشت بجز ديده مشتري

جز وي کسي نکرد به دامان چو گوهرم

طالع مراد دشمن و من بسته دل به عيش

نانم نپخته مانده و من سفره گسترم

از بار جور اين فلک چنبري دو تاست

همچون کمان حلقه قد گشته چنبرم

با من هواي عربده دارند هر زمان

هم صحبتان که هيچ ندادند ساغرم

دلبر ز روي کينه به من همچو مدعي

ياران به فکر ناز به من همچو دلبرم

بيمار عشقم و به من خسته نگذرد

روزي که گويم اندکي امروز بهترم

اي آسمان که آگهم از کار تو مرا

گر سر نهي به پاي تو را دوست نشمرم

گر چرخ دون نداد زر و زيورم چه غم

دارم چو مهر آل پيمبر توانگرم

دويم امام حق ، حسن بن علي مهي

کز مهر او پر است دل مهر پرورم

آن کوکبي که گفت جهان را به نور حق

روشن کنم که نور دو چشم پيمبرم

سويم کنيد رو که منم کعبه مراد

وز من طلب کنيد هدايت که رهبرم

در آن کتب که مسده و نعت نبي و آل

نامم شبير آمده و شبر برادرم

خالي کنيم تا همه عالم زاهل کفر

در من کنيد روي که فرزند حيدرم

من سرو باغ فاطمهام کزبهشت عدن

آمد ملک که گل بفشاند به بسترم

در من نظر کنيد که فرصت غنيمت است

خواهد به سوي عرش پريدن کبوترم

نور دو چشم فاطمهام کز پي غذا

او شير داده و ملک العرش شکرم

سلطان هفت شهر سپهرم ز روي جاه

وز اين گذشته جاي دگر هست خوشترم

زان ملک هر دمم مددي تازه ميرسد

هر لحظه ميزند ملکي حلقه بر درم

جايي که پاي مرکب من ميرسد فلک

دستش نميرسد که بلند است اخترم

شاها مرا به هر دو جهان از سر کرم

گر دستگير مي نشوي خاک برسرم

با مهر تو ز خاک بر آيم چو آفتاب

در خاک چون کنند در اين صحن اغبرم

هيچم نياز نيست به آب حيات و خضر

مهرت چو ميبرد به سر حوض کوثرم

در نامهام اگر ننويسند مدح تو

روز جزا در آن به چه اميد بنگرم

مگذار هم در آخر کارم به دست غم

چون دستگير شد کرم تو مکررم

تا از سحاب سايه درافتد به کوه ودشت

خصمت فتاده باد و چنين است لاجرم


عاشق اصفهاني