بازگشت

مناظره آن حضرت در شناسائي خود و عيوب مخالفين


مناظرته عليه السلام فى تعريف نفسه و مساوى معانديه

روى انه الحسن بن على عليه السلام وفد على معاوية ، فحضر مجلسه ، و اذا عنده عولاء القوم ، ففخر كل رجل منهم على بنى هاشم ، و وضعوا منهم و ذكروا اشياء ساءت الحسن بن على عليه السلام و بلغت منه فقال ، الحسن بن على عليه السلام :

انا شعبة من خير الشعب ، و ابائى ، اكرم العرب ، لنا الفخر و النسب و السماحة عند الحسب ، و نحن من خير شجرة انبتت فروعا نامية ، و اثمارا زاكية ، و ابدانا، قائمة فيها اصل الاسلام ، و علم النبوة فعلونا حين شمخ بنا الخفر و استطلنا، حين امتنع بنا العز، و نحن بحور زاخرة ، لاتنزف ، وجبال شامخة لاتقهر

فتكلم مروان بن الحكم و المغيرة بن شعبة و وضعوه و ابيه فتكلم الحسن عليه السلام فقال :

يا مروان اجبنا و خورا، و ضعفا و عجزا، زعمت ، انى مدخت نفسى و انا ابن رسول الله و شمخت بانفى و انا سيد شباب اهل الجنة و انما يبذخ و يتكبر ويلك من يريد رفع نف و يتبحجح من يريد الاستطالة ، فاما نحن فاهل بيت الرحمة ، و معدن الكرامة ، و موضع الخيرة و كنزالايمان ، و رمح الاسلام ، و سيف الدين .

الا تصمت ثكلتك امك قبل ان ارميك بالهوائل ، و اسمك بميسم تستغنى به عن اسمك ، فاما ايابك بالنهاب و الملوك افى اليوم الذى و ليت فيه مهزوما، وانحجزت مذعورا، فكانت ، غنيمتك هزيمتك ، و غدرك بطلحة حين غدرت به فقتلته قبحا لك ما اغلظ جلدة وجهك

فنكس مروان راءسه و بقى المغيرة مبهوتا، فالتفت اليه ، الحسن عليه السلام فقال :

اعور ثقيف ما انت من قريش فافاخرك ، اجهلتنى ، يا ويحك ، انا ابن خيرة ، الاماء، وسيدة النساء، غذانا رسول الله صلى الله عليه و آله بعلم الله تبارك و تعالى فعلمنا تاءويل القرآن ، و مشكلات الاحكام ، لنا العزة العليا و الفخر و السناء

و انت من قوم لم يبثت لهم فى الجاهلية نسب ، ولالهم فى الاسلام ، نصيب عبدا ابق ما له و الافتخار عن مصادمة الليوث و مجاحشة الاقران ، نحن السادة و نحن المذاويد القادة ، الذمار، و ننفى عن ساحتنا العار، و انا ابن نجيبات الابكار.

ثم اشرت ، زعمت الى وصى خير الانبياء، و كان هو بعجزك ابصر، و بخورك اعلم ، و كنت للرد عليك منه اهلا لوغرك ، فى صدرك و بدو الغدر، فى عينك هيهات لم يكن ليتخذ المضلين عضدا

و زعمك انك لو كنت بصفين ، بزعارة قيس و حلم ثقيف فبماذا ثكلتك امك ، ابعجزك عند المقامات و فرارك عند المجاحشات ؟ اما و الله لو التفت عليك من اميرالمؤمنين الشاجع ، لعلمت انه لايمنعه منك الموانع و لقامت عليك المرنات الهوالع

و اما زعارة قيس ، فما انت و قيسا، انما انت عبد ابق فثقف فسمى ثقيفا فاحتل لنفسك من غيرها، فلست ، من رجالها، انت معالجة الشرك ، و موالج الزرائب اعرف منك بالحروف

فاما الحلم فاى الحلم عند العبيد، القيون ، ثم تمنيت ، لقاء اميرالمؤمنين فذاك من قد عرفت : اسد باسل ، و سم قاتل ، لاتقاومه الا بالسة عند الطعن ، و المخالسة فكيف ترومه الضبعان ، و تناله الجعلان ، بمشيتها، القهقرى .

و اما وصلتك فمنكورة و قرابتك ، مجهولة ، و ما رحمك منه الاكبنات الماء، من خشفان الظباء، بل انت ابعد منه نسبا

فوثب المغيرة ، و السحن يقول لمعاوية :

اعذرنا، من بنى امية ، ان تجاوزنا بعد مناطقة القيون ، و مفاخرة العبيد

فقال معاوية : ارجع يا مغيرة ، هولاء بنو عبد مناف لاتقاومهم الصناديد و لاتفاخرهم المذاويد، ثم اقسم على الحسن عليه السلام بالسكوت فكست



مناظره آن حضرت در شناسائى خود و عيوب مخالفين

روايت شده كه امام حسن عليه السلام بر معاويه وارد شد و در مجلس او حضور يافت ، در آنجا گروهى از يارانش حاضر بودند، هر يك از آنان افتخارات خود را بر بنى هاشم ، ذكر كرد و از ارزش آنان كاستند، و مطالبى را ذكر كردند كه بر امام حسن عليه السلام دشوار آمد و ايشان را ناراحت كرد، آنگاه ايشان به سخن پرداخت و فرمود:

من از بهترين قبائل ، و پدرانم ، ارزشمندترين ، خاندان در عرب مى باشد، در هنگام محاسبه افتخار و نسب برتر و جوانمردى براى ماست ، و ما از بهترين درختى هستيم كه شاخه هاى بارور و ميوه هاى پاكيزه و بدنهاى بر جامانده اى را رويانيد، در آن اصل اسلام و علم نبوت است ، آنگاه كه جاى افتخار رسيد برتر گرديده ، وآنگاه كه از برتر شدن ما جلوگيرى شد، ما طلب برترى نموديم ، و ما درياهاى عميقى هستيم كه تهى از آن نگرديده ، و كوههاى محكمى هستيم كه مغلوب نمى گرديم .

در اين هنگام مروان بن حكم و مغيرة بن شعبه سخن گفتند و او و پدرش را كم ارزش جلوه دادند، امام حسن عليه السلام سخن گفت و فرمود: گمان كردى كه خود را ستودم در حاليكه پسر پيامبر خدايم ، و مقامم را بالا بردم در حاليكه سرور جوانان اهل بهشتم واى بر كسى كه فخر مى فروشد، و تكبر مى كند تا خود را برتر جلوه دهد، و كسى كه خود را بزرگ مى نماياند، و قصد گردن فرازى دارد، اما ما خاندان رحمت وجايگاه كرامت و بزرگوارى و موضع خير و نيكى ، و معدن ايمان ، و نيزه اسلام ، و شمشير دين هستيم .

مادرت به عزايت بنشيند، چرا سكوت نمى كنى قبل از آن كه امور هولناك را به سويت برفستم و بيان دارم ، و تو را به نشانه اى بنمايانم كه از نامت بى نياز شوى ، اما بازگشتت با غارت آيا در روزى بود كه نادارى را سرپرستى كرده و ترسوئى را پناه دادى ، بهره و غنيمتت فرارت بود و نيرنگت به طلحه ، در زمانى كه به او مكر زده ، و او را به قتل رساندى (52) زشت باد چهره ات كه چقدر كريه و ناپسند است .

مروان سر به زير انداخت و مغيره مبهوت ايستاد، امام عليه السلام رو به مغيره كرد و فرمود:

اى كور قبيله ثقيف ، تو را چه به قريش كه نسبت به تو افتخار كنم ، واى بر تو آيا مرا نمى شناسى ، من پسر بهترين زنان و سرور زنان هستم ، پيامبر ما را به علم الهى تغذيه كرده ، و، تاءويل قرآن ، و مشكلات احكام را آموخته ايم ، عزت برتر و افتخار و برترى از ماست .

و تو از گروهى هستى كه در جاهليت نسبى نداشته و در اسلام بهره اى ندارند، بنده فرارى را چه شده كه با شيران برخورد كرده و مزاحم قهرمانان گردد و دم از افتخار زند، ما سروران ، و ما مدافعان برتر هستيم ، از پيمانان حمايت كرده و عيب و ننگ را از خود دور مى كنيم ، و من پسر زنان پاك هستم .

تو اشاره كردى - بر اساس گمانت - به وصى برترين پيامبران و او به ناتوانيت و به ضعفت آگاه تر بود، و تو براى رد كردن خودت نسبت به او شايسته تر هستى ، به خاطر آن كه غيظى كه در دل دارى ، و فريبى كه از چشمهايت پيداست ، هيهات او گمراهان ، را ياور انتخاب نمى كرد(53).

و گمان تو كه اگر در صفين بودى از نيرومندى قيس و مهارت ثقيف از همه سزاوارتر بودى ، مادرت به عزايت بنشيند، آيا اين امور با ناتوانيت ، در ميدانهاى نبرد و فرارت در زمانهاى سخت تحقق مى پذيرد، سوگند به خدا اگر اميرالمومنين پرچم شجاعان را به تو مى سپرد، مى ديدى كه سختيها او را از پاى در نياورده ، و فريادهاى هول انگيز، مى كشيدى .

و اما دليرى قيس تو را چه كار به قيس ، تو بنده فرارى هستى كه علومى را آموختى و از اين رو، ثقيف ناميده شدى ، و بدين وسيله به حيله خود را از قبيله ثقيف برشمردى ، تو از مردان آن قبيله نيستى ، و، تو به تعمير وسايل صيد و داخل شدن در آغل گوسفندان داناترى از جنگ نمودن و اما مهارت چه مهارتى نزد بردگان و بندگان مى باشد.

خواستى با اميرالمؤمنين ملاقات كنى ، و او آنچنانكه تو او را شناختى : شير بيشه و سمى كشنده بود، قهرمانان ؛ در هنگام نبرد، در برابرش قدرت ايستادگى نداشتند، تا چه رسد كه گرگها او را قصد كنند، و سوسك (مرد سياه چهره ) از عقب سر او را طلب نمايد.

و اما نسبتت مجهول و نزديكانت ناشناخته اند، خويشاوندى تو به آن قبيله مانند نسبت حيواناتى دريايى به آهوان صحرائى است بلكه خويشاوندى ، تو از اين نسبت دورتر است .

مغيره برخاست و امام حسن عليه السلام به معاويه مى فرمود:

ما را از بنى اميه معذور بدار، بعد از سخن بردگان ، و افتخار نمودن بندگان .

معاويه گفت : اى مغيره باز گرد، اينان فرزند عبد منافند، قهرمانان در مقابلشان ، قدرت ايستادگى و بزرگان در مقابلشان قدرت فخر فروشى ندارند، آنگاه امام حسن عليه السلام را سوگند كه ساكت شود و امام ساكت شد