بازگشت

در امامت


301 ـ طبرسى رحمه الله مى گويد: سليم بن قيس نقل كرده است:







عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب گفت: معاويه به من گفت: تو چقدر حسن و حسين را احترام مى كنى؟ آنان بهتر از تو نيستند، و نيز پدر آنان بهتر از پدر تو نيست، و چنان چه فاطمه عليه السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود، مى گفتم: مادر تو (أسماء بنت عميس) كم تر از فاطمه عليه السلام نيست.







من از گفتار او خشمگين شدم، و نتوانستم خوددارى كنم و گفتم: به راستى كه تو نسبت به حسن و حسين عليهماالسلام و پدر و مادرشان، كم معرفتى! آرى، سوگند به خدا! آنان بهتر از من، و پدر و مادرشان بهتر از پدر و مادر من است، و من ـ كه نوجوان بودم ـ از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آنان سخنانى شنيده ام كه به خاطر دارم.







و معاويه ـ كه در مجلس او جز حسن و حسين و من و ابن عبّاس و برادرش فضل نبود ـ گفت: بگو آنچه شنيدى كه به خدا تو دروغگو نيستى. [گفتم:] آنچه شنيده ام، از آنچه در ذهن توست [نيز] بزرگ تر است.







گفت: بگو، هرچند بزرگ تر از اُحد و حرى باشد؛ زيرا تا يك نفر از شاميان [ اين جا [ نيست [كه بشنود] باكم نيست، و وقتى كه زورگوى شما كشته، و جمع شما پراكنده شد، و حكومت در دست اهل، و جايگاه اصلى خود قرار گرفت! ديگر باكم نيست كه چه







مى گوييد؟ و ادّعاهاى شما به ما زيان نرساند.







[گفتم:] از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: من از خود مؤمنان به آنان شايسته ترم، و هر كه را من چنين باشم، تو نيز اى برادرم [علىّ] ! از خود او به او شايسته ترى. [ اين را







در حالى مى فرمود كه] علىّ پيش روى او در خانه بود، و نيز حسن و حسين عليهماالسلام ، و عمر بن امّ سلمه و اسامة بن زيد و نيز فاطمه عليه السلام و امّ ايمن و ابوذر و مقداد و زبير بن عوام حضور داشتند. و رسول خدا صلى الله عليه و آله دست بر بازوى علىّ عليه السلام زد، و همان سخن را سه بار تكرار كرد. سپس بر امامت دوازده امام تصريح فرمود.







سپس فرمود: و بر امّتم دوازده رهبر گمراهى ـ كه همه گمراهند و گمراه كننده ـ [حاكم [خواهند شد، ده نفرشان از بنى اميّه، و دو نفرشان از قريش خواهند بود، كه گناه همه آنان، و هر كه را گمراه كنند، به عهده آن دو نفر است. سپس نام آنان را برد و فرمود: فلانى و فلانى و فلانى، و سرسلسله و فرزند او از آل ابوسفيان، و نيز هفت نفر از فرزندان حكم بن عاص كه اوّلين شان مروان است.







معاويه گفت: اگر سخن شما راست باشد، من و سه نفر پيش از من، و همه سرپرستان اين امّت، و نيز اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از مهاجران و انصار، و نيز تابعين، در هلاكتيم؛ به جز اهل بيت و شيعيان شما!







[گفتم:] سوگند به خدا! من آنچه گفتم، حقّ است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم.







معاويه رو به حسن عليه السلام و حسين عليه السلام و ابن عبّاس كرد و گفت: ابن جعفر چه مى گويد! ابن عبّاس به معاويه ـ كه در مدينه حضور داشت و پس از شهادت على عليه السلام ، اوّلين سال استقرار حكومتش بود ـ گفت: بفرست سراغ كسانى كه نام برد، مثل عمر بن امّ سلمه و اسامة تا بيايند و همه شهادت دهند كه اين سخنان را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده اند. [و او انجام داد] ؛ سپس به حسن عليه السلام و حسين عليه السلام و ابن عبّاس و فضل وابن امّ سلمه و اسامه رو كرد و گفت: آيا همه شما بر عقيده ابن جعفريد؟ گفتند: آرى. معاويه گفت: شما اى فرزندان عبدالمطّلب! امر بزرگى را ادّعا مى كنيد و دليل قوى مى آوريد، و اگر حقّ باشد بر امـرى ـ كه آن را پنهان مى داريد و مـردم از آن غافلند ـ صبر مى كنيد، و چنانچه حـقّ باشـد، امّت هـلاك شده، و از دين خود برگشته و به پروردگار خـود كفر ورزيده،







و پيـامبر خـود را انكار كرده است؛ مگر شما اهل بيت و كسانى كه عقيده شما را دارند، كه آنـان كم اند.







ابن عبّاس رو به معاويه كرد و گفت: خداوند فرمود: «و از بندگان من، اندكى سپاسگزارند»، و فرمود: «[به استثناى كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته







كرده اند [و اينان بس اندكند». و اى معاويه! شگفتى تو از سخن من بالاتر از شگفتى داستان بنى اسرائيل نيست كه ساحران [به موسى ايمان آوردند و آن چنان پايدار بودند كه] به فرعون گفتند: «پس هر حكمى مى خواهى، بكن»، [آرى] به موسى ايمان آوردند و تصديقش كردند. سپس موسى آنان را و هر كه را از بنى اسرائيل كه به دنبالشان آمد، حركت داد و از دريا گذراند، و شگفتى ها به ايشان نماياند. و با اين كه موسى و تورات و دين او را قبول داشتند، گذرشان به بت هايى ـ كه پرستش مى شدند ـ افتاد و گفتند: «[ اى موسى! ] همان گونه كه براى آنان خدايانى است، براى ما نيز خدايى قرار ده. گفت: راستى شما مردمى هستيد كه نادانى مى كنيد»، و همه جز هارون، گوساله پرست شدند و گفتند: «اين، خداى شما و خداى موسى است»، و پس از آن، موسى به آنان گفت: «به سرزمين مقدّس درآييد»، و از پاسخ ايشان همان است كه خداى سبحان [در قرآن] آورده است. پس موسى گفت: «پروردگارا! من جز اختيار شخص خود و برادرم را ندارم. پس ميان ما و اين قومِ فاسق جدايى بينداز».







بنابر اين، پيروى اين امّت از كسانى كه به آنان رياست كردند و آنان را به فرمان خود درآوردند ـ و نيز سوابقى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و منزلت هايى كه نزد او داشتند، و خويشان سببى يى كه بر دين محمّد صلى الله عليه و آله و قرآن اقرار داشتند ولى كبر و حسد، آنان را واداشت تا با امام و ولىّ امر خود مخالفت كنند ـ [آرى، پيروى امّت از اينان[ شگفت آور تر نيست از مردمى كه از زيور خود، گوساله ساختند و به پرستش آن همّت گماشتند و به آن سجده كردند، و پنداشتند كه آن، پروردگار جهانيان است، و همه بر اين عقيده، اتّفاق كردند جز هارونِ.







و اين چنين نيز با آقاى ما ـ كه جايگاه او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله همچون جايگاه هارون نزد موسى است ـ همراه با خاندانش گروهى اندك ماند؛ سلمان و ابوذر و مقداد و زبير. سپس زبير نيز برگشت، و تنها آن سه نفر با امام خود پايدار ماندند تا به ديدار حقّ







شتافتند.







معاويه! آيا تعجّب مى كنى كه خدا يك يك امامان را نام برده است؟ رسول خدا در غدير خم و جاهاى ديگر، بر [ امامت] آنان تصريح و با آنان بر مردم احتجاج كرد، و فرمود تا از ايشان پيـروى كنند و خـبر داد كه اوّلين آنـان، علىّ بن ابيطالب عليه السلام است







كـه ولىّ هر مرد و زن مؤمن، پس از پيامبر، و جانشين و وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله در [بين[ مردم است.







و اين رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه روز [نبرد] موته، سپاهى را به فرماندهى جعفر فرستاد و فرمود: اگر جعفر كشته شد، زيد و اگر او نيز كشته شد، عبداللّه بن رواحه فرماندهى را به عهده گيرند و چنان شد كه فرمود. پس آيا باور مى كنى كه براى پس از خود، خليفه اى نگمارد و كار را به خودشان واگذارد؟ گويا رأى مردم، از رأى و اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله ، به هدايت و رشدشان نزديك تر است؟! آرى، پيامبر اين مردم را در حيرت و بى خبرى نگذاشت و آنان پس از بيان و ارشاد پيامبر صلى الله عليه و آله ، [رو برتافتند و] كردند آنچه كردند.







و امّا آن چهار نفرى كه پشت به علىّ عليه السلام كردند، و به رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ بستند و پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «خدا براى ما اهل بيت، ميان نبوّت و خلافت جمع نكرده است»، با شهادت خود، و با سخن دروغ و مكرآميز خود، مردم را به شبهه انداختند.







معاويه گفت: اى حسن! چه مى گويى؟ فرمود: معاويه! آنچه را تو گفتى و ابن عبّاس گفت، شنيدم. و تعجّب از تو و كم حيايى و جسارت تو در پيشگاه خداست كه گفتى: خدا زورگوى شما را برد و حكومت را به جايگاه اصلى خود برگرداند! آيا تو اى معاويه! جايگاه اصلى خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله هستى و ما نيستيم؟! واى بر تو و بر آن سه نفر پيش از تو، كه تو را در اين مسند نشاندند، و اين روش [باطل] را به سود تو پديد آوردند! من سخنى مى گويم كه تو اهل آن نيستى، بلكه مى گويم تا اين فرزندان پدرم ـ كه در اطراف من اند ـ بشنوند.







اين امّت، در امور فراوانى اتّفاق نظر دارند، و هيچ گونه اختلاف و كشمكش و جدايى ميانشان نيست، چون: شهادت به اين كه هيچ معبود بحقّى جز خدا نيست، و محمّد بنده و فرستاده خداست، و نمازهاى پنجگانه، و زكات واجب، و روزه ماه رمضان، و حجّ







خانه خدا، و چيزهاى فراوان و بى شمار ديگرى كه از طاعات خدا به حساب مى آيند، و نيز همچون: حرمت زنا، و دزدى، و دروغ، و قطع رحم، و خيانت. و چيزهاى فراوان و بى شمار ديگرى كه از گناهان خدا به شمار مى آيند.







ولى در طريق «ولايت» با هم اختلاف كردند، با هم جنگيدند و دسته دسته شدند،







آن چنان كه يكى، ديگرى را لعن مى كند و برخى از برخى ديگر بيزارى مى جويد، و دسته اى به پيكار دسته ديگر مى رود. آيا كدام يك شايسته تر و سزاوارتر به ولايت اند؟ آيا دسته اى نيست كه از كتاب خدا و سنّت پيامبر پيروى كند؟







پس هركس به همه آنچه اهل قبله در آن اتّفاق دارند، تمسّك جويد و دانشِ آنچه را اختلاف دارند، به خدا برگرداند، سلامت يابد و از آتش برهد و به بهشت درآيد. و هركس را خدا توفيق داد و منّت نهاد و دلش را به نور معرفت واليان امر و امامان شان روشنايى بخشيد، و دانست كه جايگاه اصلى دانش الهى كجاست، او نزد خدا سعادتمند، و ولىّ خدا خواهد بود، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «خدا رحمت كند كسى را كه حقّ را شناخت و [ از آن [سخن گفت و سود برد، يا ساكت ماند و سلامت يافت».







ما ـ خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ـ مى گوييم: امامان امّت از ما هستند، و خلافت جز در ما شايسته نيست. و خدا در كتاب خود و سنّت پيامبرش ما را اهل آن قرار داده است، و [حقيقت] علم در ماست و ما اهل آنيم، و دانش، از همه جهات [ از اصول و فروع] نزد ما جمع است؛ آن چنان كه تا روز قيامت، هيچ چيزى ـ حتّى تاوان خراشى ـ پديد نيايد مگر آن كه با املاى رسول خدا صلى الله عليه و آله ، و دست خطّ علىّ عليه السلام ، نزد ما [و در جان ما ] مكتوب است.







و گروهى پنداشتند كه به امامت [و علم]، از ما شايسته ترند؛ حتّى تو، اى پسر هند! اين ادّعا را دارى، و [دلخوشى و] مى گويى: عمر نزد پدرم فرستاد كه مى خواهم قرآن را در مصحفى بنويسم، آنچه از قرآن نوشته اى نزد من بفرست، و پدرم نزد او رفت و فرمود: [ اين نخواهد شد] مگر آن كه گردنم را بزنى. گفت: چرا؟ فرمود: زيرا [ اين، قرآن و تأويل و حقيقت قرآن است كه] خداى سبحان فرمود: «[آن را جز خدا ] و ريشه داران در دانش، [كسى نمى داند]»، و از آن، مرا اراده فرموده است، نه تو و يارانت را؛ و عمر غضب كرد و گفت: فرزند ابوطالب مى پندارد كه كسى جز او دانش ندارد. [سپس به







ظاهر قرآن بسنده كرد و ندا داد:] هر كه نزد او چيزى از قرآن است، بياورد. و چون كسى مى آمد و چيزى مى خواند كه نفر ديگرى نيز آن را داشت، مى نوشت، وگرنه نمى نوشت. سپس [ گروهى [گفتند: بسيارى از قرآن از دست رفت. سوگند به خدا! دروغ گفتند، بلكه قرآن نزد اهلش گردآورى و محفوظ است.















سپس عمر به قاضيان و واليان خود دستور داد: اجتهاد كنيد و به آنچه حقّ مى بينيد، داورى كنيد. او و برخى از واليانش، پيوسته در اشتباه بزرگى واقع مى شدند و پدرم آنان را از آن اشتباه بيرون مى آورد تا با آن، برايشان احتجاج شود. و قاضيان نزد خليفه خود جمع مى شدند، و در يك چيز، گوناگون داورى مى كردند، و عمر همه را روا مى دانست؛ زيرا خدا به او حكمت و كلام فيصله دهنده نداده بود.







و [با اين وصف،] هر دسته اى از مخالفان اهل قبله ما مى پندارند كه جايگاه اصلى خلافت و علم، غير از ماست. پس از خدا كمك مى جوييم بر كسى كه به ما ستم كرد، و حقّ ما را انكار نمود، و بر ما سلطه يافت، و براى مردم بر ما راهى را گشود كه همچون تويى به آن بهانه مى جويد. و خدا ما را بس، و خوب وكيلى است.







همانا مردم سه دسته اند:







1. مؤمنى كه حقّ ما را مى شناسد، و تسليم و پيرو ماست و اين، رستگار و دوستدار و ولىّ خداست.







2. دشمن آشكار ما كه از ما بيزارى مى جويد، و ما را لعن مى كند و خون ما را مباح مى شمرد و حقّ ما را انكار مى كند، و [در پندارش] با بيزارى از ما خدا را اطاعت مى كند و اين، كافرِ مشركِ فاسق است، و از روى نادانى، كفر و شرك ورزيده است؛ چنان كه [گروهى [از روى نادانى، خدا را نيز ناسزا گويند.







3. كسى كه موارد اتّفاق را مى گيرد و دانش مشتبهات و ولايت ما را به خدا بر مى گرداند، از ما پيروى نمى كند و با ما دشمنى نمى ورزد، و به حقّ ما معرفت ندارد؛ ما اميدواريم كه خدا او را بيامرزد و به بهشت درآورد كه اين، مسلمانِ ناتوان است.







چون معاويه، سخنان آن حضرت را شنيد، دستور داد تا به هريك از آنان ـ جز حسن و حسين عليهماالسلام و ابن جعفر ـ صدهزار درهم، و به هريك از آنان يك ميليون درهم بدهند.