بازگشت

سخن امام عليه السلام درباره وظائف حاكم


149 ـ يعقوبى روايت مى كند:







روزى معاويه به امام حسن عليه السلام عرض كرد: ما در اين حكومت، چه وظائفى داريم؟ آن حضرت فرمود: آنچه سليمان بن داود گفت. معاويه پرسيد: چه گفت؟ آن حضرت فرمود: به يكى از ياران خود گفت: آيا وظائف پادشاه را در سلطنت ـ و آنچه زيانش نرساند ـ مى دانى؟ اگر آنچه از آن به عهده دارد، انجام دهد و در پنهان و آشكار، از خدا بترسد و در خشم و خشنودى، عادل باشد و در فقر و غنا، به ميانه رفتار كند و اموال را از روى غصب نگيرد و با اسراف و ريخت وپاش، به مصرف نرساند و همه اين ها، خُلق و خويش گردد، بهره هاى دنيوى آن، زيانش نرساند.







150 ـ دينورى مى گويد:







گفته اند كه چون معاويه از مردم عراق بيعت گرفت و به شام برگشت، سليمان بن صُرَد ـ كه بزرگ و رئيس مردم عراق بود، و در كوفه نبود ـ آمد و نزد امام عليه السلام رفت و گفت: السّلام عليك يا مُذِلّ المؤمنين! امام حسن عليه السلام فرمود: وعليك السّلام پدر خوب! بنشين. و سليمان نشست و گفت: امّا بعد، ما هنوز از بيعت شما درشگفتيم با اين كه بجز شيعيان بصره و حجاز، صدهزار رزمنده عراقى در ركاب خود داشتى، كه همه با تعدادى چونان خودشان از فرزندان، و مواليان خود، حقوق دريافت مى كنند.







سپس براى خود، سندى در پيمان و بهره اى از ماجرا به دست نياوردى و اگر مى بايست، اين كار را مى كردى و او اين پيمان، و قول را به شما مى داد، نامه اى مى نوشتى و گواهانى از مردم شرق و غرب مى گرفتى كه خلافت، پس از او براى تو باشد. [تا ] كار بر ما آسان تر شود، ولى او پيمان شفاهى داد و شما پذيرفتى، سپس روبه روى [چشم] مردم آن سخنان راكه گفت، شنيدى: «من با مردم، شروطى بستم، و وعده هايى دادم، و آرزوهايى در ايشان پديد آوردم تا آتش جنگ خاموش شود و اين







فتنه به سامان رسد. اينك كه به وحدت و الفت رسيديم، تمام آن شروط و وعده ها، زير پاهاى من است». سوگند به خدا! از اين سخنان، جز شكستن پيمان ميان شما و خود را







قصد نكرد. پس براى جنگ، پنهانى آماده شو، و اجازه ده من به كوفه [، مقرّ فرماندارى او] بروم و فرماندار آن جا را بركنار، و بيرون كنم، و همچون خودش با او رفتار كنم، كه خدا نيرنگ خائنان را به نتيجه نرساند.







سپس ساكت شد و تمام حاضران چون او، سخن گفتند و اظهار داشتند: ما را نيز همراه سليمان بن صرد بفرست، و تو پس از آن كه باخبر شدى كه به فرماندار او دست يافتيم، به ما بپيوند.







پس امام حسن عليه السلام به سخن آمد و خدا را ستايش كرد و فرمود: امّا بعد، همانا شما شيعيان ما و دوستداران ما و كسانى هستيد كه ما ايشان را خيرخواه و ياور و پايدار در راه خود مى شناسيم و آنچه را گفتيد، دريافتم. و چنانچه با دورانديشى خود، در كار دنيا تلاش مى كردم و براى دنيا دست به جنگ مى زدم، معاويه از من نيرومندتر و قاطع تر نبود. و تصميم من جز اين بود كه مى بينيد، وليكن خدا را و شما را گواه مى گيرم كه من در اين صلح، جز حفظ خون شما و اصلاح پيمان شما را نخواستم. پس از خدا بترسيد و به قضاى خداوندى خرسند باشيد، و به امر خدا تن دردهيد، و در خانه هاى خود بمانيد، و دست از اين پيشنهاد برداريد؛ تا نيكوكار بيارمد، يا از [شرّ] تبهكار آسوده شود. علاوه، پدرم [ اميرمؤمنان عليه السلام ]، به من مى فرمود: «معاويه، خلافت را تصرّف مى كند». سوگند به خدا! اگر با همه كوه ها و درختان به سوى وى رهسپار شويم، باز ترديد ندارم كه او پيروز مى شود؛ چرا كه حكم خدا را بازدارنده، و قضاى او را برگرداننده اى نيست.







و امّا گفتار شما: «يا مذلّ المؤمنين»، سوگند به خدا! [در اين شرائط] اگر زيردست و در عافيت باشيد، نزد من محبوب تر است تا عزيز و كشته شويد. اگر [در اين شرائط[ خدا حقّ مـا را در عافيـت، به ما بـرگرداند، مى پذيريـم و از او بر آن، كمـك مى جوييم و اگـر بازداشت نيز خرسنديم، و از او بر آن، خجستگى مى خواهيم. پس تا معاويه زنده است، هريك از شما چونان فرش منزل خود باشيد. و اگر به هلاكت رسيد، و ما و شما







زنده بوديم، از خدا، آهنگ بر رشد [و كمال] خود، و يارى بر امر خود را مى خواهيم. و نيز مى طلبيم كه ما را به خود وامگذارد كه به يقين، خدا با كسانى است كه تقوا پيشه كنند و نيكوكار باشند.















151 ـ طبرسى با سند خود از ابوسعيد عقيصا نقل كرده است:







چون حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام با معاوية بن ابى سفيان صلح كرد، مردم نزد او آمده، برخى نكوهش كردند. امام حسن عليه السلام فرمود: واى بر شما! شما از [ اهميّت] كار من آگاه نيستيد. سوگند به خدا! آنچه كردم، براى شيعيان من، از آنچه آفتاب بر آن مى تابد، يا از آن غروب مى كند، بهتر است. آيا نمى دانيد كه من امام شما هستم؟ آيا نمى دانيد كه اطاعت شما از من واجب است؟ آيا نمى دانيد كه من ـ طبق نصّ صريح رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ يكى از دو سرور جوانان بهشتم؟ مردم گفتند: آرى. آن حضرت فرمود: آيا خبر نداريد كه چون خضر عليه السلام آن كشتى را شكافت و آن ديوار را به پا كرد و آن پسربچّه را كشت، اين مايه خشم موسى بن عمران شد؛ زيرا حكمت اين امور بر او پنهان بود؛ با اين كه نزد خداى سبحان، حكمت و حقّ بود؟ آيا خبر نداريد كه هيچ يك از ما [خاندان عصمت عليهم السلام ] نيست مگر آن كه بيعت طاغوت زمان خود را به گردن دارد، مگر قائم ما (عجّ) كه روح خدا ـ عيسى بن مريم ـ پشت سر او نماز گزارد؟ زيرا خداى سبحان، ولادت او را پنهان، و شخص او را غايب مى كند تا چون ظهور كرد هيچ كس را بر عهده او، پيمانى نباشد. او، نهمين فرزند برادرم ـ حسين عليه السلام ـ و فرزند سرور كنيزان [باكمال] عالَم است كه خدا غيبتش را طولانى كند، سپس با قدرت خود در شكل جوانى كمتر از چهل سال، آشكارش فرمايد تا بدانند كه خدا بر هر چيز تواناست.







152 ـ صدوق رحمه الله با سند خود از ابوسعيد عقيصا نقل كرده است:







به حسن بن علىّ بن ابيطالب عليه السلام عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! چرا با معاويه سازش و صلح كردى؛ با اين كه مى دانستى حقّ با توست نه او، و معاويه گمراه و ستمگر است؟ آن حضرت فرمود: اباسعيد! آيا من حجّت خداى سبحان، و ـ پس از پدرم ـ امام بر خلق خدا نيستم؟ عرض كردم: آرى. آن حضرت فرمود: آيا من آن نيستم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حقّ من و برادرم فرمود: «حسن و حسين، دو امامند؛ قيام كنند يا







بنشينند»؟ عرض كردم: آرى. آن حضرت فرمود: پس من امامم، خواه قيام كنم يا بنشينم.







ابا سعيد! علّت صلح من با معاويه، همان علّت صلح رسول خدا صلى الله عليه و آله با بنى صخره و بنى اشجع و اهل مكّه است، چون از حديبيّه برگشت. آنان ـ طبق تنزيل (و ظاهر) قرآن ـ كافرانند، و معاويه و يارانش ـ طبق تأويل (و باطن) قرآن.







اباسعيد! اگر من از سوى خداى سبحان امامم، نبايد نظرم را ـ در صلح يا جنگ ـ سبك بشمارند، هرچند حكمت كارم روشن نباشد. آيا نمى دانى كه خضر عليه السلام چون آن كشتى را شكافت، و آن پسربچّه را كشت، و آن ديوار را به پا كرد، موسى عليه السلام از كار او به خشم آمد؛ زيرا حكمت آن امور برايش روشن نبود، تا خضر عليه السلام خبر داد و او راضى شد؟ و من نيز اينچنينم، چون حكمت كار مرا نمى دانيد، به خشم آمده ايد. و چنانچه من آن را انجام نمى دادم، همه شيعيان روى زمين را مى كشتند.







153 ـ طبرسى رحمه الله از اعمش، از سالم بن ابى جعد نقل كرده است:







فردى از ما گفت: نزد حسن بن على عليه السلام آمدم و عرض كردم: فرزند رسول خدا! آيا ما را خوار كردى و ما، گروه شيعيان را برده ساختى؟ ديگر كسى با تو نيست. آن حضرت فرمود: چرا؟ عرض كردم: به سبب سپردن خلافت به اين طاغوت.







آن حضرت فرمود: سوگند به خدا! من آن را به او نسپردم مگر آن كه ياورانى نيافتم، و چنانچه ياورانى داشتم، شب و روزم را با او مى جنگيدم تا خدا ميان من و او داورى فرمايد؛ ولى من كوفيان را شناختم و آزمودم، فاسدان شان شايسته من نيستند. آنان وفا ندارند و در سخن و كار خود بى تعهّدند و نيز دو چهره اند؛ به ما مى گويند: دل هاى ما با شماست، و شمشيرهاشان بر ما آخته است.







راوى مى گويد: با من سخن مى گفت كه ناگاه، [ از دهانش] خون بيرون ريخت،







طشتى خواست پس آن را پر از خون، از پيش رويش برداشتند. عرض كردم: اين، چيست اى فرزند رسول خدا! تو را رنجور مى بينم؟!







فرمود: آرى، اين طاغوت كسى را فريب داد تا زهر بر من بنوشاند. اينك در درونم اثر گذارده، و چنان كه مى بينى، تكّه تكّه بيرون مى آيد.







عرض كردم: چرا درمان نمى كنى؟ فرمود: او دو بار به من زهر خورانده است، و اين سومين بار است كه ديگر درمان ندارد. و به من [خبر] رسيده كه معاويه به پادشاه روم نامه نوشته، و از او درخواست كرده تا مقدارى سمّ كشنده براى او بفرستد.







پادشاه روم پاسخ داد كه: در دين ما، شايسته نيست بر كشتن كسى كه با ما نمى جنگد، كمك كنيم! و معاويه نوشته است كه: اين، فرزند آن كسى است كه در سرزمين حجاز، ظهور كرد و اينك سلطنت پدر خود را مى خواهد، و من مى خواهم كه با نيرنگ، آن را به او بنوشانم تا همه مردم و سرزمين ها از او آسوده شوند. و نامه را با هدايا و تحفه هايى براى او فرستاد، و پادشاه روم نيز اين زهر را براى او فرستاد كه به من خوراندند، و با او براى اين كار، شروطى بست.







154 ـ ابن حمزه از جابر بن عبداللّه نقل كرده است:







رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: از بنى اسرائيل سخن بگوييد، باكى نيست؛ زيرا شگفتى هايى بين آنان رخ داده است. سپس خود سخن آغاز كرد و فرمود: گروهى از بنى اسرائيل بيرون آمدند تا به قبرستان [ديار [خود رسيدند و گفتند: كاش نماز بگزاريم، و از خداى متعال بخواهيم كه يك نفر از اين مرده ها، براى ما بيرون آورد تا از او درباره مرگ بپرسيم! آنان چنين كردند و مردى سر خود را ـ كه آثار سجده در پيشانى داشت ـ از قبرى بيرون آورد و گفت: آقايان! از من چه مى خواهيد؟ من هفتاد سال است از دنيا رفته ام و تاكنون، حرارت مرگ از من جدا نشده است. پس از خدا بخواهيد كه مرا به حال اوّلم برگرداند.











جابر بن عبداللّه گفت: به حقّ خدا و رسول خدا سوگند كه من از حسن بن على عليه السلام بهتر و شگفت تر از آن را ديدم و از حسين بن على عليه السلام بهتر و شگفت تر از آن.







امّا آنچه از حسن عليه السلام ديدم، اين است كه چون آن بى وفايى ها از ياران او رخ داد و ناچار به صلح با معاويه شد و اين، بر خواصّ اصحاب حضرت گران آمد، من نيز يكى از ايشان بودم كه نزد او آمدم و نكوهش كردم. فرمود: جابر! مرا ملامت نكن، و قول رسول خدا صلى الله عليه و آله را تصديق كن كه فرمود: «همانا اين فرزندم، سرور است، و خداوند توسّط او ميان دو گروه بزرگ از مسلمانان، آشتى آورد».







گويا دلم [آرام نگرفت، و] بهبود نيافت، و گفتم: شايد اين چيزى باشد كه بعدا رخ مى دهد، نه صلح با معاويه؛ زيرا اين، نابودى و خوارى مؤمنان است. پس دست خود را بر سينه ام نهاد و فرمود: به شكّ افتادى و اين را گفتى! آيا دوست دارى هم اكنون، رسول خدا صلى الله عليه و آله را شاهد بگيرم تا از او بشنوى؟







و من از سخن او در شگفت بودم كه ناگاه صدايى شنيده شد، و زمين از زير پاى ما شكافت، و ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام ، جعفر و حمزه از آن بيرون آمدند، و من از ترس و وحشت، [ از جا ] پريدم، و حسن عليه السلام عرض كرد: رسول خدا! اين جابر است، و مرا به آنچه مى دانى، نكوهش مى كند. و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: جابر! تو مؤمن نيستى تا تسليم امامان خود باشى، و با رأى [و نطر] خود، به ايشان، ايراد نگيرى. به كار حسن عليه السلام راضى شو كه حقّ در آن است، و او با كار خود، [سايه شوم] نابودى [و فنا ] را از زندگى مسلمانان [حقيقى]، برداشت، و آن را جز از امر خدا، و امر من انجام نداد.







عرض كردم: اى رسول خدا! پذيرفتم. سپس او و علىّ عليه السلام و جعفر و حمزه در هوا اوج گرفتند، و در ديد من بودند تا درِ آسمان باز شد، و به آن درآمدند، سپس در آسمان دوم تا هفتم، در حالى كه پيشاپيش ايشان، سرور و مولاى ما محمّد صلى الله عليه و آله بود.











155 ـ طبرانى با سند خود از قاسم بن فضل، از يوسف بن مازن راسبىّ نقل كرده است: شخصى برخاست و به حسن بن على عليه السلام گفت: چهره مؤمنان را سياه كردى. آن حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند! مرا سرزنش مكن. همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله در رؤيا، بنى اميّه را ديد كه يكى پس از ديگرى، بر منبرش سخن مى گويند. و اين، او را ناراحت كرد. پس اين آيه: «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ»ما به تو كوثر ـ كه نهرى در بهشت است ـ بخشيديم، و اين آيه نازل شد: «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ * لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ... »؛ «ما آن را در شب قدر نازل كرديم. و چه دانى كه شب قدر چيست؛ شب قدر بهتر از هزار ماه است...»، كه در آن، بنى اميّه سلطنت كنند.







قاسم مى گويد: همين ما را بس است. پس فرمانروايى ايشان، هزار ماه خواهد شد، نه كمتر و نه بيش تر.







156 ـ طبرى مى گويد:







سپس حسن و حسين عليهماالسلام و عبداللّه بن جعفر، با بارها و همراهان خود، بيرون آمدند تا به كوفه رسيدند. و چون زخم حسن عليه السلام در كوفه بهبود يافت، به مسجد آمد و فرمود: اى كوفيان! درباره همسايه ها و ميهمانان و نيز اهل بيت پيامبر خود ـ كه خدا از ايشان، ناپاكى ها را زدوده و خلوص ويژه اى به ايشان داده است ـ [پروا كنيد، و [از خدا بترسيد. و مردم مى گريستند. آن گاه به سوى مدينه رهسپار شدند.







و مى گويد: مردم بصره، ميان او، و ماليات دارابجرد، حائل شدند و گفتند: فيئ براى ما [و از آنِ ماست]. و نيز عدّه اى در قادسيّه، با آن حضرت برخورد كردند و گفتند: يا مذلّ العرب!







157 ـ ابن شهرآشوب از تفسير ثعلبى و مسند موصلى و جامع ترمذىّ ـ كه لفظ حديث از ايشان است ـ از يوسف بن مازن راسبىّ نقل كرده است:







چون حسن بن علىّ عليه السلام با معاويه صلح كرد، مورد سرزنش واقع شد، و به او گفته شد: اى كسى كه مؤمنان را خوار كردى و چهره ها را سياه نمودى! پس آن حضرت







فرمود: مرا نكوهش نكنيد؛ زيرا مصلحتى در آن است، و پيامبر صلى الله عليه و آله در رؤيا ديد كه بنى اميّه، يكى پس از ديگرى [بر منبرش،] سخن مى گويند و اين، او را غمگين كرد؛ پس جبرئيل، فرموده خدا: إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ و إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ را نازل كرد.







و در خبر ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: پس نازل شد: «مگر نمى دانى كه اگر سال ها آنان را برخوردار كنيم و آن گاه آنچه كه [بدان] بيم داده مى شوند بديشان برسد، آنچه از آن برخوردار مى شدند، به كارشان نمى آيد و عذاب را از آنان دفع نمى كند» سپس إِنَّا أَنزَلْنَاهُ... را نازل فرمود؛ يعنى خدا براى پيامبر خود، شب قدر را بهتر از هزار ماه پادشاهى بنى اميّه قرار داد.







158 ـ ابن عساكر با سند خود از ابن شوذب نقل كرده است:







چون علىّ عليه السلام به شهادت رسيد، حسن عليه السلام كار خود را در عراق پيش برد و معاويه در شام. پس با هم برخورد كردند و حسن عليه السلام خواهان جنگ نبود و با معاويه بيعت كرد تا خلافت پس از معاويه براى او باشد، و اصحاب آن حضرت، به او مى گفتند: اى عار مؤمنان! و او مى فرمود: [در اين شرائط،] عار بهتر از نار است.







159 ـ طبرى با سند خود از ثقيف بكّاء نقل كرده است:







حسن بن على عليه السلام را وقتى كه از پيش معاويه برگشته بود، ديدم كه حجر بن عدىّ نزد او آمد و گفت: السّلام عليك يا مذلّ المؤمنين!



(1) آن حضرت فرمود: آرام باش! من خواركننده نيستم، بلكه عزّت بخش مؤمنانم، و بقاى ايشان را مى خواهم. سپس در همان خيمه، پاى [مبارك [خود را بر زمين زد، ناگاه مشاهده كردم من [و حجر] در بيرون كوفه و امام عليه السلام نيز بيرون آمده، به سوى دمشق و شام رهسپاريم، تا آن جا كه ديدم عمرو بن عاص در مصر است و معاويه در دمشق، و امام عليه السلام فرمود: اگر بخواهم هر دو را كنار مى زنم، ولى دور باد! دور باد! محمّد صلى الله عليه و آله بر روشى گذراند و على عليه السلام نيز بر روشى، آيا من با ايشان مخالفت كنم؟! اين، از من نخواهد شد.















160 ـ شيخ طوسى رحمه الله با سند خود از ابوحمزه، از امام باقر عليه السلام نقل كرده است كه فرمود:







يك نفر از ياران امام حسن عليه السلام به نام سفيان بن ليلى ـ كه بر شتر خود سوار بود ـ نزد آن حضرت ـ كه جامه به خود پيچيده و در حياط منزل نشسته بود ـ آمد و گفت: السّلام عليك يا مذلّ المؤمنين! امام حسن عليه السلام فرمود: پياده شو، و شتاب مكن. و او پياده شد و شتر خود را در آن جا بست و آمد تا به امام حسن عليه السلام رسيد. آن حضرت فرمود: چه گفتى؟ او عرض كرد: گفتم: السّلام عليك يا مذلّ المؤمنين! آن حضرت فرمود: چه دليلى دارى؟ او عرض كرد: آهنگ ولايت اين امّت كردى، سپس از عهده خود برداشتى، و بر گردن اين طاغوت ـ كه به فرمان خدا عمل نمى كند ـ آويختى!







آن حضرت فرمود: تو چه مى دانى كه چرا اين كار را كردم؟ از پدرم شنيدم كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:«روزها وشب ها سپرى نمى شود مگر آن كه مردى گلوگشاد وسينه فراخ (يعنى معاويه) كه مى خورد و سير نمى شود، امر اين امّت را به دست مى گيرد»؛ از اين رو، چنان كردم. چه چيز تو را اين جا آورد؟ او عرض كرد: محبّت تو. آن حضرت فرمود: [براى [خدا؟ عرض كرد: [براى] خدا. آن حضرت فرمود: سوگند به خدا! هرگز بنده اى ـ هرچند در ديلم، اسير باشد ـ ما را دوست نمى دارد مگر آن كه خداوند با محبّت ما به او سود رساند، و محبّت ما ـ چونان باد كه برگ هاى درخت را مى ريزد ـ گناهان بنى آدم را مى ريزد.

پاورقي

1 . آرى در شرايط سخت و بحرانى، أمثال حجر بن عدىّ نيز مى لرزند مگر خدا نگهدارد.