بازگشت

احتجاج امام حسن عليه السلام با معاويه و يارانش


137 ـ خوارزمى مى گويد: يزيد بن أبى حبيب، حارث بن يزيد و ابن هبيره نقل كرده اند:







عمرو بن عاص، عتبة بن ابى سفيان، وليد بن عقبه و مغيرة بن شعبه نزد معاويه رفته، گفتند: بفرست حسن را بياورند تا به او ناسزا گوييم و تحقيرش نماييم.







گفت: مى ترسم از پسِ او برنياييد، و بدانيد چنانچه او را بخواهم، مى گويم تا همچون شما سخن گويد.







گفتند: باشد، سوگند به خدا! امروز او را خوار مى كنيم. پس معاويه، امام حسن عليه السلام را ـ كه خبر نداشت ـ خواست، و گفت: من تو را نخواستم، بلكه اين ها مرا وادار كردند تا تو را بخواهم، و اين ها مى گويند: عثمان، مظلوم كشته شد و پدر تو، او را كشت. اكنون بشنو و پاسخ ايشان را بده و هيبت من تو را نگيرد كه تا بيانى رسا، جوابشان گويى. امام حسن عليه السلام فرمود: چرا به من خبر ندادى تا [با خود] به شمار ايشان، از فرزندان عبدالمطّلب بياورم! و چنان نيست كه من از كسى بترسم، زيرا خدا با من است؛ هم امروز، و هم در گذشته، و هم در آينده. اينك بگوييد تا بشنوم.







عمرو بن عاص گفت: خدا به شما، فرزندان عبدالمطّلب، حكومت نخواهد داد؛ زيرا خلفا را كشتيد و خون هاى حرام را حلال شمرديد... سپس عتبة بن ابى سفيان گفت: كشندگان عثمان، شما فرزندان عبدالمطّلب هستيد. سوگند به خدا! اين، حقّ ماست كه خون عثمان را از شما بگيريم... سپس مغيره سخن گفت... .







امام حسن عليه السلام فرمود: سپاس خدايى را كه اوّلِ شما را با اوّلِ ما، و آخرِ شما را با آخرِ ما هدايت فرمود! گفتارم را بشنويد و توجّهتان را به من بسپاريد. از تو آغاز مى كنم ـ اى معاويه! ـ سوگند به خدا! اينان به من ناسزا نگفتند؛ اين تويى ـ اى معاويه! ـ كه به من ناسزا گفتى؛ زيرا زشت كردار، بدخو، ظالم بر ما، و دشمن محمّد صلى الله عليه و آله و خاندانش بودى و هستى. سوگند به خدا! اگر من و ايشان، در جمع مردم مدينه، در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله







بوديم، توان اين سخنان را كه گفتند، نداشتند. آرى، از تو آغاز مى كنم ـ اى معاويه! ـ بشنو، و جمعيّت نيز بايد بشنود. هان اى مردم! بشنويد، و حقّى را كه مى دانيد كتمان نكنيد، و چنانچه باطل گفتم، تصديقم نكنيد.















شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كسى را كه ناسزا مى گوييد، به هر دو قبله نماز گزارد، و تو [در آن زمان] ـ اى معاويه! ـ كافر به هر دو قبله بودى، و آن ها را گمراهى مى شمردى، و [بت هاى] لات و عزّى را مى پرستيدى؟







و [شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه على عليه السلام ] در هر دو بيعت فتح و رضوان، با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كرد، و تو ـ اى معاويه! ـ به اوّلى كافر بودى، و دومى را شكستى؟







شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه در جنگ بدر، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شما را لعنت فرستاد؛ در حالى كه پرچم پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان بر دوش على عليه السلام بود؟ و نيز در جنگ احزاب، شما را لعنت فرستاد و باز پرچم پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان بر دوش على عليه السلام بود، و ـ اى معاويه! ـ پرچم مشركان بنى اميّه، بر دوش تو بود؟ با اين سوابق است كه خدا حجّت (و منطق) علىّ عليه السلام را پيروز، و ادّعايش را حقّ، و آيينش را يارى، و سخنش را تصديق مى كند، و با اين پيشينه هاست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان از او خشنودند.







و شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، خيبريان را محاصره كرد، و عمر بن خطّاب را با پرچم مهاجران، و سعد بن معاذ را با پرچم انصار [به نبرد آنان [فرستاد، و سعد را زخمى آوردند، و عمر نيز برگشت در حالى كه ياران خود را [ از نبرد با ايشان] مى ترساند و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «فردا پرچم را به كسى دهم كه خدا و رسول، او را دوست دارند، و او نيز خدا و رسول را دوست دارد، و بر نمى گردد تا خدا ـ به خواست خود ـ پيروزش كند». عمر، ابوبكر، مهاجران و انصار كه در آن جا بودند، بر آن طمع بستند. على عليه السلام در آن روز، به چشم درد سختى، مبتلا بود. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را خواست و در دو چشم او آب دهان خود نهاد، (و شفا يافت) و پرچم را به او داد و فرمود: «خدايا! از گرما و سرما نگهش دار»، و على عليه السلام برنگشت تا خدا پيروزش كرد و خيبريان را تسليم خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله نمود. و تو در آن روز ـ اى معاويه! ـ در مكّه، مشرك و دشمن خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله بودى.











و شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه على عليه السلام بود كه خواسته هاى نفسانى را بر خود حرام كرد، و خدا دراين باره فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چيزهاى پاكيزه اى را كه خدا براى شما حلال كرده است، حرام مشماريد.»











و امّا تو اى معاويه! من درباره تو جز آنچه واقعيت دارد و خودت و ياران گرداگردت مى دانند، نمى گويم: روزى تو شترِ پدرت (ابوسفيان) را كه بعد از كورى، بر شترى سرخ مو سوار بود از عقب، مى راندى و برادرت [عتبه] ـ اين كه نشسته است ـ از جلو، مى كشاند. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله (چون شما را ديد،) شتر، سوارشونده، آن كه از جلو مى كشاند و آن كه از عقب مى راند را لعن فرمود؟ (آرى) پدرت سوار بود، و برادرت از جلو مى كشاند و تو از عقب مى راندى.







و شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه روزى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سراغ معاويه، كه از كاتبان رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، فرستاد تا (بيايد و) نامه اى به بنى خليد بنويسد. گفتند: او غذا مى خورد. فرمود: «خدا شكمش را سير نسازد!»، تو را به خدا سوگند! اى معاويه! آيا اين ماجرا را ياد مى آورى؟







و شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، در هفت جا، ابوسفيان را لعنت كرد:







1. روزى كه (پيامبر صلى الله عليه و آله از مكّه) به سوى مدينه حركت كرد.







2. روز كاروان [قريش] كه ابوسفيان آن را دور كرد تا از رسول خدا صلى الله عليه و آله نگهش دارد.







3. در جنگ اُحُد، أبوسفيان گفت: «والايى أى هبل! والايى أى هبل!» رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «خدا، والاتر و شكوهمندتر است.» ابوسفيان گفت: بت عُزّى از ماست و شما عزّى نداريد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «خدا مولاى ما است و شما مولا نداريد.» پس خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان، آن روز او را لعنت كردند.







4. در جنگ احزاب، كه ابوسفيان همه قريش را (براى نبرد) آورد، و خداى سبحان، در سوره احزاب، دو آيه نازل كرد كه در هر دو، ابوسفيان و يارانش را «الّذين كفروا»؛ «كسانى كه كافرند» ناميده است.







5. روز قربانى، كه بازداشته شده بود از اين كه به مكانش [در منى] برسد؛ آن زمان كه تو و مشركان قريش، رسول خدا صلى الله عليه و آله را از (ورود به) مسجدالحرام (بازداشتيد، و)







برگردانديد، و او مناسك را انجام نداده، و خانه خدا را طواف نكرده، برگشت.







6. روزى كه ابوسفيان، همه قريش را آورد و عيينة بن حصن، همه غطفان را آورد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله ، رهبران و پيروان آنان را لعن كرد.











7. روزى كه در آن پيچ گردنه، دوازده نفر ـ هفت نفر از بنى اميّه و پنج نفر از ديگران ـ حمله كردند تا پيامبر صلى الله عليه و آله را بكشند [و او ايشان را لعن كرد].







و تو ـ اى معاويه! ـ سزاوار است كه از نامه خود به پدرت ـ چون خواست تسليم شود و تو كافر بودى ـ شرم كنى. تو به پدر خود (اين اشعار را) نوشتى:







اى صخر! با اختيار خود تسليم مشو كه پس از كشتگان بدر كه تكّه تكّه شدند، ما را رسوا خواهى كرد.







جدّم، عمويم، دايى مادرى ام، وه چه مردمى! و نيز حنظله كه بى خوابى شب را به ما هديه كرد.







[ اى پدر!] دل به چيزى مبند كه ـ همراه رقاصّه ها ـ در (ميان مردم) مكّه، حماقت را به گردن ما آويزد.







پس براى ما مرگ آسان تر از اين است كه بامدادان، نوباوگان به ما بگويند: يارى كردن بت عزّى به ما واگذار شد.







اى معاويه! آيا هيچ يك از اين سخنان را مى توانى انكار كنى؟







و امّا تو اى عمرو بن عاص! من تو را نمى شناسم جز از عمل نامشروعى كه آن پنج نفر قرشى درباره آن اختلاف داشتند، و هريك مى پنداشت كه تو، فرزند اويى، وقصّاب قريش كه پست ترين، شرورترين و ملعون ترين شان بود، بر [ انتساب] تو [به خود[ غالب شد. سپس به سخن آمدى و گفتى: من (كينه توز، و) دشمن محمّدم. و خدا در كتاب خود نازل فرمود: «حقّا كه دشمن تو، خود بى نسل است.» سپس در 70 بيت (از اشعار خود) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را، عيب و ناسزا گفتى، و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «خدايا! من شعرگويى را نيك ندانم؛ تو خود، در برابر هر بيتى، يك بار او را لعن فرما». سپس جزء آن كشتى نشينان بودى كه نزد نجاشى رفتند تا «جعفر» را تكذيب كنند، و خدا شما را تكذيب كرد. پس تو در جاهليّت و اسلام، دشمن بنى هاشمى ومن بر آن، تو را ملامت و نكوهش نكنم. اين تو بودى كه چون به سوى نجاشى راه افتادى، (اين اشعار را)







گفتى:







با اين كه اين گونه سفرها از من ناشناخته نيست، حتما مى گويند: اين مسافرت به كجاست؟











مى گويم: رهايم كنيد كه من درباره جعفر، نزد نجاشى مى روم.







نزد نجاشى، چنان جعفر را داغ زنم كه با آن، غرور پرفخر قريش را به پا دارم (و زنده كنم).







و من تا آن جا كه مى توانم از (آزار) بنى هاشم، در پنهان و آشكار، دست نخواهم كشيد.







و امّا تو اى عتبه! نه نيكو رأيى تا پاسخت دهم و نه خردمندى تا سرزنشت كنم و نه به خير تو اميدى هست و نه از شرّت باكى. و تو و مادرت برابريد. امّا اين كه مرا از كشتن مى ترسانى، (اگر راست، گويى) پس چرا آن را كه در بستر همسر خود ديدى، نكشتى؟ و چنانچه مى توانستى، او را مى كشتى و (از بى غيرتى تو، همين بس كه) آن زن نابكار را هنوز با خود دارى. آرى، بر ناسزاگويى ات به على عليه السلام ، سرزنشت نكنم؛ زيرا اين على عليه السلام بود كه دايى تو را كه ـ مبارز مى طلبيد ـ كشت، و نيز در كشتن جدّ تو ـ با حمزه ـ شريك شد.







و امّا تو اى وليد! سوگند به خدا! از اين كه على عليه السلام را ناسزا مى گويى، سرزنشت نمى كنم؛ زيرا اين على عليه السلام بود كه 80 بار براى ميگساريى ات تازيانه زد، و نيز حدّ زنا را بر تو جارى كرد، و پدرت را به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله ، گرفتار ساخت و كشت، و او مى گفت: چرا كشته مى شوم؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به علّت دشمنى ات با خدا و پيامبرش. گفت: براى فرزندانم چه كسى است؟ فرمود: آتش. پس تو [ اى وليد] از فرزندان آتشى. تو چگونه على عليه السلام را ناسزا مى گويى، با اين كه اطرافيانت مى دانند كه علىّ، مؤمن است، و تو كافرِ فاسق؟ و چگونه كسى را ناسزا مى گويى كه خدا در 10 آيه، او را «مؤمن» ناميده، و در 10 آيه، از او خشنود است، و (با اين حال) تو را ـ در قرآن ـ «فاسق» ناميده است؛ تا آن جا كه شاعر مسلمانان (حسّان) ـ طبق فرموده خدا ـ درباره تو (چنين) گفته است:







خدا در كتاب خود، درباره على عليه السلام و وليد، بيانى بر ما فرود آورد.











[طبق آن آيه] وليد در جايگاه پديدآورنده فسق نشست و علىّ عليه السلام در جايگاه ايمان.







خدا عمرت دهد! چنان نيست كه مؤمن، با فاسقِ خيانتكار برابر باشد.







زود باشد كه پس از چندى، على عليه السلام و وليد را، آشكارا به جايگاه حساب فراخوانند.











پس على عليه السلام را در آن جا پاداش بهشت دهند، و وليد را كيفرِ خوارى (و آتش).







پس تو كافرى ناصبى از ديار صفور هستى، و به يقين، تو بزرگ تر از پدر خودى كه تو را به او نسبت مى دهند!







و امّا تو اى مغيره! مَثَل تو همانند آن پشّه اى است كه به نخلِ سرفراز گفت: خودت را نگه دار كه مى خواهم از تو فرود آيم. نخل گفت: سوگند به خدا! من نفهميدم، كى بر من نشستى، تا اينك بخواهى فرود آيى؟!







به من بگو كه به علّت كدام صفت على عليه السلام او را ناسزا مى گويى؛ آيا به علّت دورى اش از رسول خداست، يا به سببِ بدآزمونى اش در اسلام، يا گرايشش به دنيا، يا ستمگرى اش در داورى هاست؟!







اگر يكى از اين ها را بهانه كنى، خدا و پيامبرش تكذيبت كنند.







امّا اين كه مى پندارى على عليه السلام عثمان را كشت، هيچ دليلى ندارى. و امّا درباره سخنانت در مورد خلافت، خداى متعال به پيامبر صلى الله عليه و آله خود مى فرمايد: «و نمى دانم شايد او، فتنه اى براى شما و تا چندى وسيله برخوردارى باشد» و نيز مى فرمايد: «و چون بخواهيم شهرى را هلاك كنيم، خوشگذرانانش را وا مى داريم تا در آن، به انحراف و فساد بپردازند.»







سپس امام حسن عليه السلام رداى خود را تكان داد و برخاست.







معاويه به ياران خود گفت: عذابِ كار خود را بچشيد. گفتند: سوگند به خدا! ما چون تو نچشيم. معاويه گفت: من به شما نگفتم از پس او برنمى آييد؟ و نشنيديد، و چون رسوايتان كرد، از پس او برنيامديد. سوگند به خدا! برنخاست تا اين سرا را بر من تاريك كرد و خواستم بر او حمله كنم. پس در شما خيرى نباشد نه امروز، نه ديروز، و نه در آينده.







مروان بن حكم از اين ديدار آگاه شد و نزد معاويه آمد و ديد عمرو بن عاص، وليدبن عتبه، عمرو بن عثمان، عتبه و مغيره آن جا هستند. از صحّت ماجرا پرسيد، گفتند:







درست است. گفت:چرا مرا نخواستيد تا او و خاندانش را چنان ناسزا گويم كه بردگان و كنيزكان با آن، آواز خوانند؟ گفتند: اينك نيز دير نشده است. معاويه باز امام حسن عليه السلام را خواست، و چون آن حضرت، ميان معاويه و عمروبن عاص برتخت نشست،







معاويه گفت: من تو را نخواستم، مروان خواست. مروان گفت: حسن! آيا تو مردان قريش را ناسزا گفته اى؟ سوگند به خدا! آن چنان تو و پدر و خاندانت را ناسزا گويم كه وسيله آوازخوانى بردگان و كنيزكان گردد.







امام حسن عليه السلام فرمود: مروان! سپاس خدايى را كه با اين تهديد تو، جز بر طغيان و سركشى ات نيفزايد، چنان كه فرمود: «و ما آنان را بيم مى دهيم، ولى جز بر طغيانِ بيش تر آن ها نمى افزايد». مروان! آيا تو و فرزندانت، همان درخت لعنت شده در قرآن نيستيد؟ سه بار از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه تو را لعنت مى كرد.







معاويه تكبير گفت و به سجده افتاد. اين، يك پيروزى براى حسن بن على عليه السلام بود. سپس برخاستند و پراكنده شدند.







برخى از شاعران اهل بيت، (چه زيبا) دراين باره سروده اند:







[ اى خاندان پيامبر! ] هر كار نيك و مايه مباهاتى به شما بازگردد؛ چون گويند جدّ شما، رسول خداست.







و هر جوان مردى و بزرگ منشى، در شما جلوه كند؛ چون گويند مادر شما، فاطمه زهراست. پس ديگر براى ثناگويى شما سخنى نماند؛ هرگاه سخن كامل باشد، ديگر چه بگويد؟







138 ـ اربلى مى گويد:







و چون معاويه به مدينه آمد، بر منبر رفت و سخنرانى كرد و به علىّ عليه السلام ناسزا گفت. پس [ امام] حسن عليه السلام برخاست، و حمد و ثناى خداوند به جا آورد و فرمود: حقّا كه خداوند هيچ پيامبرى را مبعوث نكرد مگر آن كه براى او، دشمنى از مجرمان قرار داد. خدا فرمود: «و اين گونه براى هر پيامبرى، دشمنى از گناهكاران قرار داديم». [ اى معاويه! ] من فرزند على عليه السلام هستم، و تو فرزند صخر. مادر تو هند است، و مادر من فاطمه عليهاالسلام . مادربزرگ تو قتيله است و مادربزرگ من خديجه عليهاالسلام . پس خدا لعنت كند آن







كس را كه در دودمان، پست تر؛ در يادها، گمنام تر؛ در كفر، بزرگ تر؛ و در نفاق، سخت تر است.







واهل مسجد، بلند گفتند: آمين، آمين. معاويه سخن خود را قطع كرد و به منزل رفت.