بازگشت

سخن او در كوفه


48 ـ مجلسى رحمه الله مى گويد: گفته شده است:







گروه هايى از كوفيان از حسن بن على عليه السلام بدگويى كردند و گفتند: او ناتوان است و سخنِ منطقى ندارد. اين خبر به اميرمؤمنان عليه السلام رسيد، حسن عليه السلام را خواست و فرمود: اى فرزند رسول خدا! كوفيان درباره تو سخنى گفته اند كه دوست ندارم. حسن عليه السلام عرض







كرد: اى اميرمؤمنان! چه مى گويند؟







على عليه السلام فرمود: مى گويند: زبانِ حسن بن على عليه السلام ناتوان است و سخن مبرهن ندارد. اينك اين شاخه هاى [ انباشته و] چيده شده از درختند [بالا برو و [مردم را آگاه كن.







حسن عليه السلام عرض كرد: اى اميرمؤمنان! من اگرنگاهم به شما باشد، نمى توانم سخن بگويم. على عليه السلام فرمود: من نمى آيم؛ نداكن تا مردم جمع شوند. مسلمانان جمع شدند و او بر منبر رفت و چنان سخنرانى رسا و كوتاهى انجام داد كه صداى گريه مردم برخاست.







سپس فرمود:







هان، اى مردم! از پروردگار خود [بشنويد و] يادگيريد [كه مى فرمايد]: «خداوند، آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر مردم جهان برترى داده است؛ فرزندانى كه بعضى از آنان از نسل بعضى ديگرند، و خداوند شنواى داناست». ما فرزندانى از آدم، دودمانى از نوح، برگزيده اى از ابراهيم، نسلى از اسماعيل و خاندانى از محمّديم صلى الله عليه و آله . ما در ميان شما همچون آسمان افراشته، زمين گسترده و آفتاب تابانيم، و نيز همچون آن درخت زيتونيم كه نه شرقى است، و نه غربى، و روغن آن، خجسته است. پيامبر صلى الله عليه و آله اصل آن است و على عليه السلام شاخه آن. به خدا سوگند! ما ميوه آن درختيم. پس هركس به شاخه اى از آن آويزد، نجات يابد و هركس بازماند، در آتش خواهد بود.







اميرمؤمنان عليه السلام از انتهاى جمعيت برخاست و در حالى كه رداى خود را پشت سرش مى كشيد، آمد تا در كنار حسن عليه السلام بر منبر قرار گرفت و ميان دو ديده او را بوسيد و فرمود: اى فرزند رسول خدا! حجّت خود را بر مردم پايدار ساختى و بر آنان واجب كردى كه از تو پيروى كنند. واى بر كسى كه از تو سرپيچد!







49 ـ ابن عساكر با سند خود از امام باقر عليه السلام نقل كرده است:







على عليه السلام به حسن عليه السلام فرمود: حسن جان! برخيز و با مردم سخن بگو. حسن عليه السلام عرض كرد: هيبتت مرا مى گيرد كه تو را ببينم و سخن بگويم. اميرمؤمنان عليه السلام خود را از او پنهان كرد؛ آن چنان كه سخنان حسن عليه السلام را مى شنيد، ولى او را نمى ديد. حسن عليه السلام برخاست، و حمد و ثناى خداوند به جا آورد، و سخن گفت و پايين آمد. پس على عليه السلام فرمود: «دودمانى كه بعضى از آنان از نسل بعضى ديگرند، و خدا شنواى داناست.»











50 ـ اربلى مى گويد: روايت شده است: پدر او، على عليه السلام فرمود: [حسن جان! [برخيز و سخن بگو تا بشنوم. او برخاست و فرمود: سپاس آن خدايى را كه هركس سخن گويد،







بشنود و هركس خاموش باشد، آنچه را در ذهن اوست، بداند و هركس زندگى كند، روزى اش بر اوست و هركس بميرد، بازگشتش به اوست [و درود و رحمت خداوند بر محمّد و خاندان پاك او باد].







امّا بعد: گورها، جاى ورود ما و قيامت، روز ديدار ما و خدا، مراقب ماست. على عليه السلام درى است كه هركس داخل آن شود، ايمن است و هركس از آن خارج شود، كافر است.







پس على عليه السلام نزد او شتافت، و او را به [ سينه ] خود چسبانيد و فرمود: پدر و مادرم فدايت باد! «فرزندانى كه بعضى از آنان از نسل بعضى ديگرند، و خدا شنواى داناست.»