بازگشت

خطبه او در آغاز خلافت على عليه السلام


37 ـ صدوق با سند خود از اصبغ بن نباته نقل كرده است:







على عليه السلام پس از آن كه به خلافت رسيد و مردم با او بيعت كردند، در حالى كه عمامه رسول خدا عليه السلام را بر سر نهاده، جامه راه راه او را بر تن پوشيده، كفش او را به پا كرده و شمشير او را به خود آويخته بود، به مسجد آمد و به منبر رفت و در حالى كه تحت الحنك انداخته، و انگشتانش را در هم فرو برده و بر زير شكم نهاده بود، نشست و فرمود: اى جماعت مردم! پيش از آن كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد! اين، سبد [گُل] دانش است. اين، شيره [جان [رسول خداست. اين، آن [شراب طهور آسمانى[ است كه [سيمرغ وجود [رسول خدا صلى الله عليه و آله آرام آرام در كام [جان] من نهاد. از من بپرسيد؛ زيرا دانش پيشينيان و آيندگان نزد من است... .







مردم پرسش هايى كردند و حضرت به يك يك آنان پاسخ داد و در آخر، باز فرمود:







پيش از آن كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد. [ديگر] هيچ كس برنخاست. پس حمد و ثناى خداوند به جا آورد، بر پيامبرش درود فرستاد، و به حسن عليه السلام [رو كرد و [فرمود: حسن جان! برخيز و بر منبر برو، و آن چنان سخن بگو كه پس از من، قريش به مقام تو ناآگاه نباشند كه بپندارند حسن عليه السلام چيزى نمى داند. حسن عليه السلام عرض كرد: پدر جان! من چگونه به منبر بروم و سخن بگويم، در حالى كه تو در ميان مردم مى شنوى و مى بينى؟! فرمود: پدر و مادرم به فدايت! خود را از تو پنهان مى كنم، آن چنان كه بشنوم و ببينم، و تو مرا نبينى.











پس حسن عليه السلام بر منبر رفت و با ستايش هاى رسا و بلندى، خدا را ستود، و درود كوتاهى بر پيامبر و خاندانش فرستاد و فرمود: هان، اى مردم! از جدّم ـ رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ شنيدم كه مى فرمود: من شهر دانشم و علىّ درِ آن شهر است، و آيا جز از راه در مى شود داخل شهر شد؟ سپس پايين آمد. على عليه السلام به سوى او شتافت و او را در آغوش گرفت و به سينه چسبانيد.







سپس به حسين عليه السلام [رو كرد و] فرمود: فرزندم! برخيز و بر منبر برو، و آن چنان سخن بگو كه پس از من، قريش به مقام تو ناآگاه نباشند كه بپندارند حسين عليه السلام چيزى نمى داند، و سخنت دنباله سخن برادرت باشد.







پس حسين عليه السلام بر منبر رفت و حمد و ثناى خداوند به جا آورد، و درود كوتاهى بر پيامبر و خاندانش فرستاد و فرمود: اى جماعت مردم! از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: على عليه السلام شهر هدايت است؛ هركس داخل اين شهر شود، رستگار مى شود و هركس از آن بازماند، نابود مى گردد. پس على عليه السلام به سوى او شتافت و او را به سينه چسبانيد و بوسيد. سپس فرمود: اى جماعت مردم! شاهد باشيد كه اينان دو جوجه [سيمرغ وجود] رسول خدايند و او درباره آن ها، از شما سؤال خواهد كرد.