بازگشت

در دادخواهى پدر بزرگوار خود


30 ـ راوندى گويد:







باديه نشينى نزد اميرمؤمنان عليه السلام كه در مسجد [ نشسته ] بود، آمد و گفت: ستم شده ام. آن حضرت فرمود: نزديك بيا. او نزديك آمد تا دو دست [ مبارك ] خود را بر زانوان او نهاد، و فرمود: چه ظلمى به تو شده است؟ او شكايت هاى خود را برشمرد. آن حضرت فرمود: باديه نشين! ستمى كه به من شده، بزرگتر از توست. كلوخ ها و كُرك ها [نيز [به من ستم كردند. هيچ خانه اى از عرب نماند مگر آن كه به من ظلم كرده باشد. پيوسته مورد ستم واقع شدم تا خانه نشين شدم. اگر امروز چشم عقيل بن ابيطالب درد بكند، نمى گذارد در چشمش دارو بريزند، تا بيايند در چشم من دارو بريزند؛ با اين كه چشم من دردى ندارد! سپس براى رسيدگى به شكايت او دستورى نوشت و رفت. مردم به خشم آمدند و گفتند: [على عليه السلام ] آن دو مرد را رسوا كرد. حسن عليه السلام نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد وعرض كرد: اينك دانستم كه چه علاقه اى از آن دو نفر در دل هاى مردم جا داده اند. امير مؤمنان عليه السلام بيرون آمد و فرمود: كه مردم جمع شوند و او بر منبر رفت و حمد و ثناى خداوند را به جا آورد و فرمود: مردم! جنگ، نيرنگ است. هرگاه از من شنيديد كه مى گويم: «رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده»، به خدا سوگند! اگر از آسمان بيفتم برايم محبوب تر است تا دروغى را به رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت دهم؛ چون براى شما گفتم: جنگ، نيرنگ است. سپس [حضرت عليه السلام سخن خود را قطع كرد و] به سخن ديگرى پرداخت. مردى كه سر خود را برابر پايه [و ستون] منبر داشت، برخاست و گفت: من از آن دو نفر، و [بلكه [از آن سه نفر بيزارم. اميرمؤمنان عليه السلام به او رو كرد و فرمود: علم را







نابهنگام شكافتى. به زودى همان سان كه آن را شكافتى، شكافته شوى. پس چون ابن سميّه(1) آمد، او را گرفت و شكمش را شكافت و با سنگ انباشت و دار زد.

پاورقي

1 . ابن سميّه همان زياد بن سميّه يا زياد بن ابيه است كه پدرش ناشناخته است، و در سال 44 هجرى، معاويه او را به پدر خود نسبت داد و او را زياد بن ابى سفيان خواند، زياد در دوران حكومتش بر عراق ـ كه از سوى معاويه منصوب بود ـ به شيعيان على عليه السلام انواع ظلم و شكنجه و آزار را روا داشت.