بازگشت

داستانِ هشتاد شت


24 ـ ابن شهرآشوب مى گويد: محمد شوهانى با سند خود برايم نقل كرد:







اَبوصمصام عبسى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: چه زمانى باران مى آيد؟ در شكم ناقه من چيست؟ فردا چه رخ مى دهد؟ من كى مى ميرم؟ پس آيه نازل شد: «علم به قيامت نزد خداست و باران را فرو مى فرستد...». آن مرد اسلام آورد و به پيامبر صلى الله عليه و آله وعده داد كه خاندان خود را بياورد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اباالحسن! بنويس: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. محمّد فرزند عبداللّه فرزند عبدالمطّلب فرزند هاشم فرزند عبدمناف اعتراف مى كند و در كمال هوشمندى و سلامت تن، و نفوذ فرمانش، بر خود گواهى مى دهد كه بر او و نزد او و بر ذمّه او 80 ناقه سرخ فامِ سپيدچشمِ سياه مردمك ـ كه بارشان تحفه هاى يَمَنى و كالاهاى حجازى باشد ـ براى ابوصمصام عبسى است.







ابوصمصام رفت و پس از مدّتى، همراه قوم خود ـ بنى عبس ـ كه همگى اسلام آورده بودند، آمد و پرسيد: پيامبر صلى الله عليه و آله كجاست؟ گفتند: از دنيا رفت. پرسيد: جانشين او كيست؟ گفتند: ابوبكر. ابوصمصام به مسجد رفت و گفت: اى خليفه رسول خدا! من از پيامبر صلى الله عليه و آله 80 ناقه سرخ فامِ سپيدچشم سياه مردمك ـ كه بارشان تحفه هاى يمنى و كالاهاى حجازى باشد ـ طلب دارم.







ابوبكر گفت: برادر عرب! چيزى را كه برتر از عقل است، درخواست مى كنى؟! به خدا سوگند! رسول خدا صلى الله عليه و آله به جز استر دُلْدُل، درازگوش يَعْفُور، شمشير ذوالفقار و زره فاضل، چيزى از خود به جا نگذاشت كه آن ها را هم على بن ابيطالب برد؛ البته از خود فدكى بر







جا نهاد كه آن را هم ما بحقّ تصاحب كرديم، زيرا پيامبر ما از خود ارثى باقى نمى نهد.







سلمان فرياد زد: «كردى و نكردى، و حقّ از امير مؤمنان عليه السلام ببردى. اين كار را به اهلش برگردانيد»، و دست ابوصمصام را گرفت و به خانه امير مؤمنان برد و در زد. على عليه السلام ندا كرد: اى سلمان! تو و ابوصمصام داخل شويد. ابوصمصام گفت: اين معجزه است! اين كيست كه مرا ـ با اين كه نشناخته است ـ با نام صدا زد؟! سلمان [گفت: او امير مؤمنان است و [فضائل على عليه السلام را برشمرد.







چون وارد شدند، سلام كرد و گفت: اباالحسن! من از رسول خدا صلى الله عليه و آله 80 ناقه طلب دارم ـ و خصوصيّات شتران را بيان كرد ـ على عليه السلام فرمود: آيا دليلى دارى؟ ابوصمصام سند (مكتوب) را به على عليه السلام داد. حضرت عليه السلام فرمود: سلمان! در ميان مردم ندا كن: هركس كه مى خواهد بدهى پيامبر صلى الله عليه و آله را ببيند، فردا به بيرون مدينه بيايد. چون فردا فرا رسيد مردم و على عليه السلام بيرون آمدند. على عليه السلام به فرزندش، حسن عليه السلام رازى گفت و فرمود: اباصمصام! با فرزندم، حسن عليه السلام تا آن تپّه برآمده از رمل ها برويد. آنان رفتند و در آن جا حسن عليه السلام دو ركعت نماز خواند، و با زمين سخنانى گفت كه ما نفهميديم چه بود، و عصاى پيامبر صلى الله عليه و آله را به آن جا نواخت، و سنگ سخت و بزرگ و گردى نمودار شد كه بر آن، از نور، دو سطر نوشته بود؛ سطر اوّل «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» و سطر دوم، «لا اله الاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه » بود. حسن عليه السلام باز عصا را به صخره نواخت، و افسار شترى نمودار گشت، فرمود: اباصمصام! [ افسار را بگير و] از پى خود ببر. پس اباصمصام 80 شتر سرخ فام سفيدچشم سياه مردمك ـ كه بارشان تحفه هاى يمنى و كالاهاى حجازى بود ـ به دنبال خود كشيد، و به سوى على بن ابيطالب عليه السلام بازآمد، حضرت به او فرمود: اباصمصام! آيا طلب خود را كامل دريافتى؟ عرض كرد: آرى. فرمود: اينك سند را بده. او سند را به امير مؤمنان عليه السلام داد و على عليه السلام آن را گرفت و پاره كرد. سپس فرمود: برادرم و پسرعمويم ـ رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ اين گونه به من خبر داد: خداوند 2000 سال پيش از ناقه







صالح، اين ناقه ها را از اين صخره آفريده است. منافقان گفتند: اين، اندكى از سحر على عليه السلام است.