بازگشت

نامه امام حسن(ع) به زياد بن ابيه


بـالاخـره حـضـرت امـام مجتبى ( عليه السّلام ) در مدينه با خُلق نيكويش با مردم معاشرت مى كرد و مردم مدينه نـسـبـت بـه آن حـضـرت فـوق العـاده عـلاقـه مـند شده بودند و به راه و روش آن حضرت اقتدا كرده و در هر كار نيكوئى به اعمال آن حضرت مَثَل مى زدند.

امـام مـجـتـبى ( عليه السّلام ) تا مى توانست از شيعيان اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) محافظت مى كرد و حتّى اگر كـسـى از آنـهـا بـه دام اسـتانداران و حكّام معاويه مى افتاد آن حضرت وساطت مى كرد و آنها را نجات مى داد ولى واليان شهرهائى مثل كوفه و بصره تقريبا خودراى و حتّى گوش به فرمان معاويه هم نبودند كه منجمله زياد بن ابيه بود كه بعد از مُردن مغيرة بن شعبه والى كوفه شد.

يـعـنـى در سـال چـهل و نهم هجرى معاويه او را به كوفه فرستاد. زياد بن ابيه وقتى وارد كوفه شد به مسجد كوفه رفت و مردم را جمع كرد و مشغول خطبه خواندن شد و حاكم بودن خود را براى مردم توضيح داد. وقتى خطبه را خواند و هـنـوز روى مـنـبـر نـشـسـتـه بـود جمعى از اهل كوفه با هم همدست شدند و سنگى به طرف او پرتاب كردند و نگذاشتند كه او بفهمد پرتاب كننده سنگ كه بوده است .

در اينجا زياد بن ابيه اوّلين ضربه را از مردم كوفه در اوّلين برخورد با آنها خورد و لذا كينه ديرينه او نـسـبت به شيعيان على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) كه در كوفه اكثريّت داشتند زياد شد و دستور داد در همان مـسـجـد كـوفه دست هشتاد نفر از آنهائى كه حاضر نشدند قسم بخورند كه سنگ به او پرتاب نكرده اند قطع كـنـنـد و در تعقيب سعيد بن ابى سرح كه يكى از شيعيان على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) بود و در كوفه زنـدگـى مـى كـرد حـركـت كـرد و مـى خواست او را بكشد كه سعيد از تصميم زياد بن ابيه مطّلع شد و به مـديـنـه گـريخت و به خدمت امام مجتبى ( عليه السّلام ) رسيد و جريان را به آن حضرت عرض كرد:و قتى زياد بـن ابـيـه از فـرار سـعـيـد بـن سـرح مطّلع شد دستور داد خانه اش را با خاك يكسان كنند و برادر و زن و فرزندش را زندان نمايند و اموالش را مصادره كنند.

حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) وقتى از اين جريان مطّلع شدند به زياد بن ابيه نامه اى به اين مضمون نوشتند:

از حسن بن على ( عليه السّلام ) به زياد بن ابيه . تو قصد ضرر رساندن به مردى از مسلمانان را نموده و حـال آنـكـه او بـا سـائر مـسـلمـانـان فـرقـى نـدارد تـو خـانـه او را خـراب كـرده اى و امـوال او را مصادره نموده اى و زن و بچّه او را زندان كرده اى به مجرّد آنكه نامه من به تو مى رسد خانه اش را از نـو بـسـاز و اهل و عيالش را آزاد كن و مالش را به او برگردان و چون من به او پناه داده ام شفاعت مرا در حقّ او قبول كن .((91))

زيـاد وقـتـى ايـن نـامـه را خـوانـد نـاراحـت شـد و بـا كـمـال جـسـارت جـواب آن حـضـرت را داد و در نـامـه اش بـا كمال تكبّر نوشته بود:

چـرا تـو اسم خودت را قبل از اسم من در نامه نوشته بودى و چرا به من آمرانه حرف زده بودى و مرا امر و نهى كرده بودى و حال آنكه من سلطانم و تو يك فرد عادى هستى سعيد را فورا به طرف من بفرست كه اگر من او را عفو كنم بخاطر شفاعت تو نبوده و اگر او را بكشم بخاطر محبّت او به پدرت مى باشد .((92))و قـتـى ايـن نـامـه بـا جـسـارتـهـائى كه در آن به حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) كرده بود (كه ما آنها را ترجمه نكرديم ) به حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) رسيد فقط آن حضرت در جوابش نوشتند:

مـن حـسـن بـن فـاطـمـه الى زيـاد بـن سـمـيـّه امـّا بـعـد فـانّ رسـول اللّه ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) قال الولد للفراش وللعاهر الحجر والسلام .

كـنايه از آنكه من پسر فاطمه زهرا ( سلام اللّه عليها ) هستم و تو هم پسر سميّه معروفه هستى همان فرقى كه بين فاطمه زهرا ( سلام اللّه عليها ) با سميّه هست همان فرق هم بين من و تو مى باشد و اين را بدان كه تو طبق فـرمـوده رسـول اكـرم ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) كـه فـرمـود:

فـرزنـد مـشـتـبـه كـه مـعـلوم نيست پدرش كيست ، مـال كـيـسـت كـه آن بـچـّه در خـانه او متولّد شده است و تو بى جهت خودت را به ابى سفيان نسبت مى دهى و اگر زنازاده باشى بايد سنگ به سرت زد.

ضـمـنـا حـضـرت مـجـتـبـى ( عـليه السّلام ) نامه زياد بن ابيه را به ضميمه نامه اى كه خودشان براى معاويه نوشته بودند به شام براى معاويه فرستادند.و قـتـى مـعـاويه نامه زياد بن ابيه را مطالعه كرد از جسارت او به حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) بسيار عصبانى شد و نامه تندى به زياد بن ابيه به اين مضمون نوشت :

حـسـن بـن عـلى ( عـليـه السّلام ) نامه اى را كه تو در جواب نامه او درباره ابن سرح نوشته بودى براى من فـرسـتاد من از تو بسيار تعجّب مى كنم و متوجّه مى شوم كه تو دو روحيّه دارى يكى از ابوسفيان به تو، ارث رسـيـده كـه آن حـلم و بـردبـارى اسـت ولى روحـيـّه اى كـه از سـمـيـّه مـادرت بـه تـو ارث رسـيـده كـه تـو مـثـل او فـكـر مـى كـنـى و از هـمـيـن روحـيـّه ايـن نامه اى كه به حسن بن على ( عليه السّلام ) نوشته اى سرچشمه گرفته كه به پدرش فحش داده و او را فاسق گفته اى كه به جان خودم قسم تو را بايد فاسق گفت و اينكه حـسـن بـن عـلى ( عـليـه السـّلام ) اوّل نـام خـودش را در نـامـه نـوشـتـه و بـعـد نـام تـو را ذكـر كـرده اگـر تـو عـاقـل بـاشـى ايـن افـتـخـار است نه آنكه تو را پائين بياورد و امّا اينكه تو را امر و نهى كرده ، حسن بن على ( عـليـه السّلام ) حق دارد كه اين كار را بكند و امّا درباره ابن سرح به مجرّد آنكه نامه من به تو رسيد هر چه را از سـعـيـد بـن ابـى سرح در دستت هست به او رد كن و خانه اش را بساز و تعرّضى به او نداشته باش و آزادش بـگـذار و مـن بـه حـسـن بن على ( عليه السّلام ) نوشته ام كه او را مخيّر كند مى خواهد در خدمت حسن بن عـلى ( عـليـه السـّلام ) بـمـانـد و يـا بـه وطـنش برگردد و تو حق ندارى به او كارى داشته باشى و از همه بـدتـر واى بـر تـو چـرا در نـامـه ات اسـم مـادرش را بـرده اى مـگـر حسن بن على ( عليه السّلام ) از اين راه سرشكسته است توئى كه مادر درست و حسابى ندارى او كه مادرش فاطمه زهرا ( سلام اللّه عليها ) دختر پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) است و از اين افتخارى بالاتر نمى شود.((93))

بـالاخـره رذالت زيـاد بـن ابـيـه بـه قـدرى بـود كـه مـعـاويه را وادار كرد كه از امام مجتبى ( عليه السّلام ) طـرفدارى كند ولى در عين حال وقتى معاويه در سال چهل و نهم هجرى از شام به مكّه رفت و ديد مردم مدينه و مكّه نـسـبـت بـه امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) مـحـبـّت خـاصـّى دارند و آن حضرت را بسيار احترام مى كنند و مردم از بـذل جـان و مالشان در راه آن حضرت دريغ ندارند معاويه بر آن همه عظمت و محبوبيّت ، حسد پيدا كرد و لذا از ميان دوستانش ابوالاسود دئلى و ضحّاك بن قيس را خواست و با آنها درباره شكستن عظمت امام مجتبى ( عليه السّلام ) مشورت كرد

ابوالاسود گفت :

اگر تو چيزى در مذمّت امام مجتبى ( عليه السّلام ) به مردم بگوئى و بخواهى محبوبيّت او را در بـيـن مـردم كـم كـنـى چـون او بـا صـفـات حـسـنه در بين مردم معروف است به ضرر خودت تمام خواهد شد و او مـحـبـوبـيّتش بيشتر مى شود و مردم تو را به حسادت خواهند شناخت . بنابراين به او كارى نداشته باش ولى ضـحـّاك بـن قـيـس گـفـت :

اگـر او را مـورد عـتـاب در حـضـور مـردم قـرار دهـى و او را كـوچـك كـنـى او در مقابل تو و مردم ذليل خواهد شد.

معاويه گفت :

تو راست مى گوئى همين كار را خواهم كرد لذا روز جمعه مردم را در مسجد پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عـليـه و آله ) جمع كرد و در خطبه اش به اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) جسارت نمود و سپس سخنان سربسته اى در مـذمـّت بـعـضـى از جـوانان و شخصيّتهاى قريش به زبان جارى كرد و آنها را به سفاهت و كم خردى و مطيع بـودن شـيـطـان نـسبت داد و گفت :

آنها شريك شيطان اند و شيطان براى آنها بد قرينى است و من آنها را ادب مى كنم و خدا كمك من است .و قـتـى مـعـاويـه ايـن سـخـنان را با كنايه بيان كرد حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) ايستادند و پايه منبر را گرفتند و پس از حمد و ثناء الهى و درود بر پيامبر اسلام ( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود:

((94))

كسى كه مرا مى شناسد، مى شناسد و كسى كه مرا نمى شناسد من حسن بن على بن ابيطالبم من پسر پيغمبر خدايم من پسر كسى هستم كه خداى تعالى زمين را براى او محلّ سجده و پاك كننده قرار داد من پسر چراغ نوردهنده ام مـن پـسـر پـيـامـبـر بـشـارت دهـنـده و ترساننده ام من پسر خاتم انبياء و سيّد المرسلين و امام المتّقينم من پسر رسـول ربّ العـالمـينم من پسر كسى هستم كه بر جنّ و انس مبعوث شد و من پسر كسى هستم كه خداى تعالى او را به خاطر اينكه رحمت براى مردم جهان باشد مبعوث فرمود.

معاويه در اينجا كلام آن حضرت را قطع مى كند و مى گويد:

شما خصوصيّات خرما را بفرمائيد كه چگونه است ؟ امام مجتبى ( عليه السّلام ) مى فرمايد:

هـوا، آن را تـربـيـت مـى كـنـد و باد، آن را باروَر مى نمايد و حرارت تابستان آن را مى رساند و شب آن را خنك و خوشبو مى كند به رغم انف تو اى معاويه .

سپس به تتمّه كلامش برگشت و فرمود:

مـن پـسـر كـسـى هـسـتـم كـه خـداى تـعـالى دعـاهـاى او را مـسـتـجـاب مـى كـنـد مـن پـسـر شـفـيـع مـردمـم مـن پـسـر اوّل كسى كه در روز قيامت سر از خاك بر مى دارد و درب بهشت را مى كوبم . من پسر آن كسى هستم كه در جنگها مـلائكـه او را كـمـك مـى كـردنـد. مـن پـسـر كـسـى هـسـتـم كـه قـريـش در مقابل او ذليل بودند.

مـعـاويـه بـاز سـخـن آن حـضـرت را قـطـع كـرد و گـفـت :

تـو بـراى بـدسـت آوردن خـلافـت حـرف مـى زنـى و حال آنكه اهلش نيستى .

امام مجتبى ( عليه السّلام ) فرمود:

خـلافـت مـال كـسـى اسـت كـه بـه كـتـاب خـدا و سـنـّت رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) عـمـل كـنـد نـه كـسـى كـه مـخـالف قـرآن بـاشـد و سـنـّت پـيـامـبـر را تـعـطـيـل بـنمايد اين چنين كسى مانند آن شخص مى ماند كه سلطنتش را از دست بدهد و وزر و وبالش به گردنش بماند.

سپس به سخن قبلش ادامه داد و فرمود:

من پسر كسى هستم كه در جوانى و پيرى آقاى قريش بود من پسر سيّد و آقـاى هـمـه مـردم از جـهـت كـرم و پـارسـائيـم مـن پـسـر سـيـّد اهـل دنـيـا از جـهت جود و سخاوت درستم و فرازنده و فضائل پيشى گيرنده هستم من پسر كسى هستم كه رضايت او رضايت خدا و سخط او سخط خدا است .

سپس رو به معاويه فرمود و گفت :

آيا تو مى توانى بر من برترى پيدا كنى .

بـالاخـره حـضـرت امـام مـجـتبى ( عليه السّلام ) در مدّت عمر پر بركتش سخنان و دستورات و معارف بسيارى را بـراى مـردم بـيـان فرمود و مناظرات و گفتگوهاى زيادى با دشمنان و بنى اميّه داشت كه همه اش حكمت و معارف و حقايقى بود كه اگر آن حضرت صلح نمى فرمود و مردم مسلمان را از شرّ معاويه و هم فكرانش كنارى نمى كشيد موفّق به بيان آن همه ارزشها و مسائل علمى نمى گرديد و ما براى آنكه از آن اقيانوس علم و معارف و اخلاق و پـاكـى بـهره اى ببريم در آخر اين كتاب چهل حديث از كلمات آن حضرت براى شما خوانندگان محترم انتخاب مى كنيم و اميدواريم براى كسانى كه از خواب غفلت بيدار شده اند مفيد واقع گردد.