بازگشت

بى وفائى اصحاب


پـس از مـلحـق شـدن ابن عبّاس به معاويه سران ارتش امام مجتبى ( عليه السّلام ) يكى پس از ديگرى به معاويه نـامه مى نوشتند و خود را تسليم معاويه مى كردند در اين بين نامه اى از قيس بن سعد بن عباده از جبهه مسكن به امام مجتبى ( عليه السّلام ) رسيد و گزارش فرار ابن عبّاس را به آن حضرت داده بود.

پـس از ايـن نـامـه كـه اوّلين نامه واصله از مسكن بود نامه هائى از طرف قيس به مدائن مى رسيد كه در آن خبر فرار سران لشكرش را به امام مجتبى ( عليه السّلام ) مى داد.

شـيـخ مـفـيـد در كـتـاب ارشـاد مـى نـويـسـد:

در هـمـان ايـّام كـه امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) مـشـغـول مـداواى جراحات خود بود جمعى از رؤ ساى سپاه امام مجتبى ( عليه السّلام ) پنهانى نامه اى دسته جمعى بـه مـعاويه نوشتند و در آن اظهار كرده بودند كه ما گوش به فرمان توئيم و از تو مى خواهيم هر چه زودتر بـه كـوفـه بـيـا و مـا مـتـعـهـّد مـى شـويـم كـه امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) را دسـت بـسـتـه بـه تـو تحويل دهيم و يا اگر اجازه بدهى او را مى كشيم .

شايعه بى وفائى مردم و آنكه هر كس امام مجتبى ( عليه السّلام ) را بكشد از طرف معاويه جائزه دارد به قدرى قـوّت گـرفـته بود كه مختار بن ابوعبيده ثقفى كه در خانه سعيد بن مسعود ثقفى بود و هنوز مختار به قدرى جـوان بـود كـه مـو در صورتش نروئيده بود رو به عمويش سعد بن مسعود كرد و گفت :

عموجان فرصت خوبى است بيا امام مجتبى ( عليه السّلام ) را به معاويه تحويل دهيم تا او حكومت عراق را به ما واگذار كند.

سـعـيـد بن مسعود از حرف او بسيار غضبناك شد و گفت :

اين چه حرف غلطى است كه تو مى گوئى من پسر دختر پـيـغـمـبـر اكـرم ( صـلّى اللّه عـليه و آله ) را كه پدرش به من حكومت مدائن را داده و آن حضرت هم آن حكومت را امضاء كرده به معاويه فاسق فاجر بدهم و آخرت خود را به باد بدهم كه چه بشود؟! جـمـعـى از شـيـعـيـان وقـتـى از پـيـشـنـهـاد مـخـتـار مـطـّلع شـدنـد تـصـمـيـم بـه قـتـل او را گـرفـتـنـد ولى سـعـيـد بـن مـسـعـود از آنـهـا عـذرخـواهـى كـرد و گـفـتـه او را حمل بر جوان بودنش نمود.

بالاخره شيعيان متحيّر بودند كه با معاويه و مكر و حيله او چه بايد بكنند.

يك روز صبح زيد بن وهب جهينى خدمت امام مجتبى ( عليه السّلام ) مشرّف شد و ديد كه آن حضرت بسيار دردمند و رنـجـور شـده انـد عـرض كـرد:

يـابـن رسـول اللّه مـردم متحيّرند كه چه بايد بكنند شما نظر مباركتان چيست ؟ فرمود:

بـه خـدا قـسـم مـعـاويـه از ايـن جـمـعـيـّتـى كـه اطـراف مـن هستند بهتر است اينها گمان مى كنند كه پيرو من اند و حـال آنـكه مى خواهند به هر وسيله اى كه شده مرا بكشند اموال مرا غارت كنند اگر من با معاويه جنگ كنم اينها مرا دست بسته به او تحويل مى دهند.

اى برادر روزى اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) مرا خوشحال ديد فرمود:

اى حـسـن مـى بـينم شادى ، چگونه خواهى بود وقتى ببينى كه پدرت كشته شده و چگونه خواهى بود وقتى تو ولىّ امـر مـسـلمين باشى ولى حكومت را بنى اميّه بگيرند و خصوصيّات اميرشان اين است كه گلوى گشادى و معده پـرخـورى دارد هـر چـه مـى خـورد سـيـر نـمـى شـود و دنـيـا را مـى گـيـرد. سـلطـنـتـش طـول مـى كـشـد و بدعت در دين مى گذارد و سنّت پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) و حقّ و حقيقت را مى ميراند بـيـت المـال را بـيـن دوسـتـانـش تـقـسـيم مى كند و به آن كسى كه ذيحق است چيزى نمى دهد مؤ من در زمان سلطنش ذليـل اسـت و فـاسـق در آن زمـان عـزيـز اسـت در زمـان سـلطـنـت او حـق و حـقـيـقـت مـنـدرس مـى شـود و باطل ظاهر مى گردد صالحين مورد لعنت مردم واقع مى شوند و كسى كه با او به حق مبارزه كند كشته مى شود و زنـده مـى مـانـد كـسـى كـه در بـاطـل ولايـت او را قـبـول كـنـد و كـار بـه هـمـيـن مـنـوال بـه پـيش خواهد رفت تا خداى تعالى مردى را در آخرالزّمان بفرستد كه از طرف خدا بوسيله ملائكه اش تاءييد مى شود و دنيا را پر از عدل و داد و پر از نور و برهان مى كند تمام مردم دنيا به دين او وارد مى شوند و كـافـرى بـاقى نمى ماند مگر آنكه به او ايمان مى آورد و آدم بدى نمى ماند مگر آنكه صالح مى شود و حتّى درنـدگـان رام مـى شـونـد زمـيـن روئيـدنـيـهـايـش را مـى رويـانـد و آسـمـان بـركـاتـش را بـر مـردم نـازل مـى كـنـد و زمين براى او گنجهايش را بيرون مى ريزد و او سرتاسر كره زمين را احاطه مى كند خوشا به حال كسانى كه زمان او را درك كنند و سخنان او را بشنوند.((45))

ايـن بـود اوضـاع و احـوال مـردم در زمـان امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) جهل مردم و عدم تعهّد مردم و جاه طلبى مردم و محبّ دنيا بودن مردم از يك طرف و از طرف ديگر مكر و حيله معاويه و عمرو عاص و ثروت زيادى كه در اختيار معاويه قرار گرفته بود. از طرف ديگر و از همه بالاتر امام مجتبى ( عـليـه السـّلام ) عـقـل كـلّ بـود بـنـده خـدا بـود انـسـان كـامـل بـود بـنـابـرايـن عـقـل بـه او مـى گـويـد:

دروغ نـگـو خـيـانـت نـكـن رفـاه حال مردم را بر رفاه خودت ترجيح بده ناراحتى مردم را نـخـواسـتـه بـاش خون مردم را نريز و خداى تعالى به او مى گويد در دنيا فساد نكن ظلم نكن يك سرسوزن از صـفـات رذيله در تو نبايد باشد و انسانيّت او ايجاب مى كند كه صداقت داشته باشد درندگى نداشته باشد حقد و حسد و كينه و رذالت نداشته باشد طرفدار صلح و صفا باشد بندگان خدا را دوست داشته باشد.و لى در مقابلش كسى قرار گرفته بود كه جهل كـامـل بـود بـنـده شـيـطـان بـود و از انـسـانـيـّت بـوئى نـبـرده بـود. بـنـابـرايـن جـهـل او بـه او مـى گـويـد آخرت را به دنيا بفروش هر چه مى توانى خيانت كن رفاه مردم و بلكه حيات مردم را فـداى راحـتـى و جـاه طـلبـى خـودت بكن مردم ناراحت هستند باشند، تو راحت باش ، خون مردم را بريز تا مزاحمت نشوند و شيطان به او مى گويد در دنيا فساد كن به من كمك كن مردم را فريب ده و به آنها مكر و حيله و خيانت كن و سبعيّت و درندگى و حيوانيّت ، به او مى گويد با كسى صداقت نداشته باش درنده اى باش كه همه از تو بترسند حقد و حسد و كينه و رذالت داشته باش تا موفّق شوى صلح و صفا و محبّت نداشته باش والاّ كوچك مى شوى .

اين دو فكر از اين دو بشرِ متعارض در مقابل هم قرار گرفته بودند. و مردم هم كه بنده دنيا بودند و دين لقلقه لسانشان بود. حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) به تمام معنا پاك بود و معاويه به تمام معنا ناپاك و پليد بود و مردم بدون استقامت و سر تا پا هواى نفس و رذالت بودند لذا كار به آنجا كشيد كه معاويه با مكر و حيله نامه اى با ملاطفت و محبّت به اين مضمون به امام مجتبى ( عليه السّلام ) نوشت :

يـابـن عـم لاتـقـطـع الرحم الذى بينك و بينى فان الناس قد غدروا بك و به ابيك من قبلك يعنى اى پسرعمو نـسـبـتـى كـه بـيـن مـن و تـو اسـت قـطـع مـكـن مـردم بـه تـو خـيـانـت و خـدعـه كـردنـد آن چـنـان كـه قبل از تو اينها با پدرت همين كار را نمودند.

معاويه اين نامه را با نامه هاى زيادى كه اصحاب امام مجتبى ( عليه السّلام ) به معاويه نوشته بودند و به او خـود را تـسـليـم كـرده بودند و يا اجازه كشتن امام و يا دست بسته تسليم كردن او را به معاويه خواسته بودند بـوسـيـله يـك هـيـئت سـه نفره (مغيره بن شعبه - عبداللّه بن عامر - عبدالرحمن بن حكم ) به خدمت امام مجتبى ( عليه السّلام ) فرستاد.و اين نامه مقدّمه صلح امام مجتبى ( عليه السّلام ) بود.

شما خوانندگان محترم شايد برايتان تعجّب آور باشد كه چگونه ابن عبّاس با گرفتن يك ميليون درهم خود را به معاويه فروخت بايد در توجيه اين عمل ابن عبّاس عرض كنم كه او و بعضى از شخصيّتهاى علمى و سياسى مـكـرّر از پـيـغـمبر شنيده بودند كه آن حضرت مى فرمود:

فرزندم حسن وسيله صلح بين دو دسته از مسلمانان مى گـردد مـن نـمـى خـواهـم بگويم كه ابن عباس كار درستى كرد ولى آنچه شنيده بود با محبّت دنيا كه در او بود دست به دست هم داده و او را با سرعت به نزد معاويه فرستاد.

اكـثـر اصـحـاب ايـن جمله را از رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) شنيده بودند و راويان اين حديث زيادند كه مـنـجـمـله ابـن عـبـاس و بـراء بـن عـازب و ابـى بـكـره و حـارث ثـقـفـى نـقـل مـى كـنـنـد كـه روزى امـام مجتبى ( عليه السّلام ) در سنّ نوجوانى صورتشان را شسته بودند و تسبيح به گـردن انـداخـتـه بـودند و به طرف رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) مى دويدند آن حضرت او را در آغوش كشيد و او را بوسيد و فرمود:

ان ابنى هذا سيد و لعل اللّه يصلح بين فئتين من المسلمين .((46))

يعنى اين پسرم آقا است . شايد بوسيله او بين دو دسته از مسلمانان صلح برقرار شود.و وقـتـى هـم بـه تـاريـخ زنـدگـى امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) دقـّت مـى كـنـيـم و بـا عـقـل و مـنـطـق روى ايـن مـطلب فكر كرده و بررسى مى نمائيم مى بينيم كه براى امام مجتبى ( عليه السّلام ) جز صلح و واگذار نمودن كار خلافت را به معاويه راه ديگرى باقى نمانده بود. زيرا اگر صلح نمى كرد پس از آنـكـه جمعى از مسلمانان از دو طرف كشته مى شدند اصحاب امام مجتبى ( عليه السّلام ) با عدم تعهّدى كه داشتند هـمـه بـا مـعـاويـه بـخـاطـر پـولش و بـخـاطـر بـى عـدالتـيـهـايـش بـيـعـت مـى كـردنـد و امـام مـجـتـبـى و سائر اهـل بـيـت عـصـمـت ( عـليـهـم السـّلام ) را دسـت بـسـتـه بـه مـعـاويـه تـحـويـل مـى دادنـد و بـعيد نبود كه معاويه بعد از همه اين مسائل دين اسلام را منكر شود و به سلطنت اكتفا كند و اسلام را به كلّى بدست فراموشى بسپارد.

بـعـلاوه چـون مردم شام از فضائل انسانى و حقايق دين مقدّس اسلام و اخلاق اسلامى بى اطّلاع بودند و نهايت از اسـلام آنـچـه مـعـاويـه بـه آنـهـا عـمـلا و قـولا تـعـليـم داده بـود مـطـّلع بـودنـد زيـرا از اوّل پيدايش اسلام در سرزمينشان فقط معاويه و بنى اميّه و سوء اخلاق آنها و دنياپرستى آنها ظلم آنها و را ديده بودند و فكر مى كردند كه معاويه بالاخره نماينده خليفه پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) عثمان بن عفان اسـت پـس هـر چـه مـى كـنـد هـمـانـهـا حـقـايـق اسـلام انـد و از طـرف ديـگـر مـردم كـوفـه اعمال معاويه و دوستانش را نديده بودند آنها فكر نمى كردند كه هر كارى كه معاويه مى كند روى شيطنت و مكر و حـيـله اسـت ، هـمـه اعمالش برخلاف اسلام و برخلاف فضيلت است نهايت او را اگر همپايه على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) نمى دانستند تا آن حد هم او را دور از فضيلت تصوّر نمى كردند. لذا امام مجتبى ( عليه السّلام ) با صلحشان گريبان معاويه را گرفتند و به كوفه آوردند و سران اصحاب حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) هـم بـه شـام رفـتـنـد و بـالاخـره اهـالى شـام بـا كـوفـيـان و عـراقـيـهـا بـا اهـل شـام مـعـاشـرت كـردنـد ايـن دسـتـه بـعدها معاويه و خاندان بنى اميّه را شناختند و آن دسته با اخلاق على بن ابـيـطـالب و خـانـدان نبوّت آشنا شدند و چون تمام همّت انبياء و اولياء ولو با شهادتشان اين بوده كه آگاهى مـردم را در مـسـائل مـخـتـلف زيـاد كـنـنـد، آنـهـا را بـه رشـد فـكـرى بـرسـانـنـد، آنـهـا بـيـن حـق و باطل را فرق بگذارند. مى توان بهترين فلسفه صلح امام مجتبى ( عليه السّلام ) را همين مساءله دانست . بعلاوه شيعيان واقعى مى دانستند كه امام مجتبى ( عليه السّلام ) چه با معاويه صلح كند و چه جنگ كند امام است و بايد از او پيروى كنند زيرا از رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) مكرّر شنيده بودند كه درباره امام حسن و امام حسين ( عليهما السّلام ) فرموده بود:

ابـنـاى هـذان امامان قاما او قعدا ((47))

يعنى اين دو فرزندم امام اند چه قيام كنند و چه در خانه بنشينند و صلح نمايند.


پاورقي

45- مـا از مـيـان كـلمات آن حضرت در اين گفتگو بعضى از فرازهاى آنها را انتخاب كرديم و نوشتيم اگر كسىمفصّل مطالب را بخواهد به كتاب بحارالانوار جلد 22 صفحه 416 مراجعه كند.

46- بحارالانوار جلد 43 صفحه 298 و 305 و 316.

47- بحارالانوار جلد 16 صفحه 307.