بازگشت

سخنراني امام حسن(ع)


بـالاخره حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) در ساباط افراد لشكر را جمع كردند و به منبر رفتند بعد از حمد و ثناى الهى و درود به خاتم انبياء فرمودند:

به خدا قسم من اميد دارم صبح كه از جا برمى خيزم خداى تعالى را ستايش كنم و نعمتهاى او را سپاسگزارى كنم و مخلوق خدا را به رعايت كردن مخلوق خدا سفارش و نصيحت نمايم و دوست نمى دارم كه وقتى صبح بر مى خيزم بـر مـسـلمـانـى كـينه خود و بدى را تحميل كنم و براى مسلمانان غائله ايجاد نمايم . اى مردم بدانيد هر چه وسيله اجـتـماع و اتّحاد مسلمانان باشد (اگر چه شما آن را نپسنديد) بهتر از آن چيزى است كه سبب تفرقه و دو دستگى بـيـن مسلمانان باشد (اگر چه آن را شما دوست داشته باشيد) آگاه باشيد كه نظر من درباره صلاح و خير شما بـهـتـر از نـظـر خودتان درباره خير و صلاح خودتان مى باشد پس در دستوراتم با من مخالفت نكنيد و نظر و راى مرا رد نكنيد خدا ما و شما را بيامرزد و خدا من و شما را به آنچه دوست دارد و مرضىّ او است راهنمائى و ارشاد فرمايد.((42))و قتى امام مجتبى ( عليه السّلام ) اين خطبه را خواندند و از منبر پائين آمدند اصحابشان به يكديگر نگاه كردند و گـفـتند:

او منظورش از اين سخنان چه بود جمعى از آنها گفتند:

به خدا قسم او مى خواهد با معاويه صلح كند و خلافت را به او تسليم نمايد. جمع ديگرى گفتند:

به خدا قسم او كافر شده .

بـا آنكه حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) اوّلا مى خواست آنها را امتحان كند و ثانيا منظورش اين بود كه اصحابش از تـفرقه و نفاق دورى كنند و تحت تاءثير نيرنگهاى معاويه قرار نگيرند. ولى آنها چون امام شناس نبودند و ولايـت را درسـت قـبول نكرده بودند و جمعى از منافقين و خوارج با آنها مخلوط شده بودند و آنها را تحت تاءثير خـود قـرار داده بودند و از همه مهم تر با قضاوت بى جائى كه كرده بودند دست به كار شدند و به خيمه آن حـضـرت حـمـله كـردنـد و رهـبـرى آنـهـا را آشـوبگرانى كه دنبال فرصت مى گشتند به عهده داشتند. لذا آنها را تحريك كردند و سجّاده از زير پاى مبارك امام مجتبى ( عليه السّلام ) كشيدند. عبدالرحمن ازدى كه مرد منافق و پـسـتـى بود بر آن حضرت حمله كرد و رداى آن حضرت را برداشت و آن حضرت در خيمه ، بى رداء در حالى كه تكيه به شمشيرشان داده بودند نشستند چند نفر از دوستان و اقوامشان كه دور آن حضرت بودند مردم را از حمله بـه آن حـضـرت مـانـع مـى شـدنـد امـام مـجـتـبـى ( عـليه السّلام ) از آنجا حركت كردند و وقتى مى خواستند از محلّ تـاريـكى در قريه ساباط عبور كنند مردى به نام جراح بن سنان لجام اسب آن حضرت را گرفت در حالى كـه تـكـبـيـر مـى گـفـت صـدا زد اى حـسـن تـو مـشـرك شـده اى آن چـنـان كـه پـدرت قـبـل از تـو مشرك شده بود و بعد با حربه اى كه در دست داشت آن چنان به ران آن حضرت زد كه به استخوان پاى مباركش رسيد امام مجتبى ( عليه السّلام ) نيز با شمشير او را زخمى كرد سپس چند نفر از دوستان آن حضرت با او گلاويز شده و بالاخره او را به هلاكت رساندند.((43))

در ايـن بـيـن يكى از ماءمورين مخفى معاويه كه در بين اصحاب آن حضرت بود فرياد زد كه لشكر عراق كه در اراضى مسكن بودند شكست خوردند و قيس بن سعد كشته شد و لشكر شام نزديك است به ما برسند.((44))

مردم امام مجتبى ( عليه السّلام ) را روى سريرى انداختند و آن حضرت براى معالجه به مدائن به خانه سعد بن مـسـعـود ثقفى كه والى مدائن از طرف اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بود بردند و امام مجتبى ( عليه السّلام ) را مداوا مى كردن

پاورقي

42- بـحـارالانـوار جـلد 44 صـفـحـه 47. "فـصـعـد المـنـبـر فـخـطـبـهـمفـقـال : الحـمـدللّه كـلما حمده حامد و اشهد ان لااله الاّ اللّه كما شهد له شاهد و اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله ارسلهبالحق بشيرا وائتمنه على الوحى . امّا بعد فانّى واللّه لارجوان اكون قد اصبحت بحمداللّه و منه وانا انصح خلقاللّه لخـلقـه وما اصبحت محتملا على مسلم ضغينه ولا مريد اله بسوء ولا غائلة الا و ان ما تكرهون فى الجماعة خيرلكـم مـمـا تـحـبـون فـى الفرقه الا و انى ناظر لكم خيرا من نظركم لانفسكم فلاتخالفوا امرى ولا تردوا علىرايى غفر اله لى ولكم و ارشدنى و اياكم لما فيه المحبة والرضا".

43- بحارالانوار جلد 44 صفحه 47.

44- تاريخ يعقوبى جلد 2 صفحه 191.