بازگشت

نامه هاي امام حسن(ع) به معاويه


تـو جـاسـوسـانـت را بـه طـرف مـن مـى فـرسـتـى تـا مـكـر و حـيـله كـنـنـد و بـه مـن ضـرر بـرسـانـنـد مـثـل ايـنـكـه مـايـلى بـا مـن وارد جـنـگ شـوى مـن هـم انـشـاءاللّه مـطـابـق تـوقـّع تـو عـمل مى كنم و به من خبر داده اند كه تو حرف نامربوط پشت سر من مى زنى و مرا شماتت به چيزى مى كنى كه هيچ عاقلى چنين كارى را نمى كند، والسّلام .و قتى نامه امام مجتبى ( عليه السّلام ) به دست معاويه رسيد در جواب آن حضرت نوشت :

نـامـه شـمـا را خـوانـدم از مضمونش نه خوشحال شدم و نه محزون گرديدم من هيچگاه شما را شماتت نكرده و پشت سـر شـمـا حـرف بـدى نـگـفـته ام و امّا پدر شما على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) در عظمت و بزرگوارى همان گونه است كه اعشى (از بنى قيس بن ثعلبه ) در اشعارش گفته و آن حضرت را مدح مى كند.

حـضـرت امـام مـجـتـبـى ( عليه السّلام ) نامه دوّم را به معاويه مى نويسند كه در آن نسبت به او ملايمت و مسالمتى اظهار مى دارند و در آن نامه متذكّر مى شوند كه :

بـعـد از پـيـامـبـر اكـرم ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) بـر سـر زمـامـدارى و خـلافـت در اسـلام نـزاع شـد و اهـل بـيـت پـيـامـبـر اكـرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را كنار گذاشتند و ما خود را در نزاع آنها كنار كشيديم و ما در تعجّب بوديم كه چگونه آنها حقّ ما را تصاحب كردند و خلافت را غصب نمودند.و اى مـعـاويـه امـروز تـعـجـّب مـا بـيـشـتـر اسـت كـه تـو عـهـده دار كـارى شـده اى كـه اهل آن نيستى نه فضيلتى دارى و نه اثرى در اسلام و پيشرفت آن گذاشته اى ، تو پسر لشكر احزاب و دشمن رسول خدائى .

بـه هـر حـال حـضـرت عـلى بـن ابـيـطـالب ( عـليـه السـّلام ) از دنـيـا رفـت خـدا رحـمـتـش را بـر او نـازل كند و مردم مسلمان با من بعد آن حضرت بيعت كردند و من اين نامه را كه براى تو مى نويسم براى اتمام حـجـّت است و مى خواهم نزد خداى تعالى عذرى داشته باشم و بگويم كه وظيفه ام را انجام داده ام اگر بپذيرى فـائده زيـادى بـرده اى و خـون مردم مسلمان را به هدر نداده اى . اى معاويه بيا به موضوع خاتمه بده و تو هم مـثـل سـائر مسلمانان با من بيعت كن و از گمراهى بيرون بيا، تو مى دانى كه من در نزد خدا و خلق در خلافت بر تـو مـقدّمم . و از آن روزى كه خدا را ملاقات خواهى كرد بترس و نگذار خون مردم مسلمان به گردنت بيفتد و اگر در عـيـن حـال لجاجت كنى و نصيحت مرا نپذيرى و در گمراهى خود بمانى بدان كه به زودى با لشكر بزرگى به طرف تو خواهم آمد تا ببينم خداى تعالى بين ما چگونه حكم مى كند.((37))

حـضـرت امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) ايـن نـامـه را بـه جـندب ازدى و حارث تميمى دادند تا به معاويه برسانند.

معاويه وقتى نامه را مطالعه كرد با كمال بى حيائى جواب نامه آن حضرت را طورى داد كه مى خواست بگويد؛ اوّلا شـما به ابوبكر و عمر و اصحاب رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) و مردان خوب مهاجر و انصار تهمت زده ايد و من نمى خواستم كه شما اين چنين كنيد.

شـما نزد ما و در نزد مردم با عظمت هستيد، شما لئيم و گناهكار نيستيد و من دوست دارم كه شما كلماتتان با حساب گفته شود.

ثـانيا با آنكه فضائل شما خاندان پيغمبر و سابقه شما در دين بر هيچ كس پوشيده نيست ، ولى چون مردم بر سـر خـلافـت بـا هـم نـزاع مـى كـردنـد لازم بود كه بزرگان امّت پيغمبر ( صلّى اللّه عليه و آله ) مردى را كه قبل از همه ايمان آورده و با پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) قرابت داشته و خدا را بهتر مى شناخته براى خلافت انتخاب كنند لذا ابوبكر را انتخاب كردند.و اگـر مـردم مـسـلمـان در مـيـان شـمـا كـسى را كه بتواند از حريم اسلام كاملا دفاع كند مى شناختند به هيچ وجه ديگرى را انتخاب نمى كردند.

ثـالثـا تـو مـرا بـه بـيـعـت بـا خـود دعـوت كـرده اى ايـن جـريـان هـم مـثـل همان مساءله خلافت ابى بكر است اگر من تو را در نظم امور مسلمين و اصلاح كار آنها و سياست مملكت دارى و جـمـع آورى بـودجـه مـمـلكـتـى و دفـع دشـمـن ، از خـودم بـهـتـر مـى دانـسـتـم بـيـعـت تـو را قـبـول مـى كـردم ولى خـودت مى دانى كه من بيشتر از تو بر مردم حكومت كرده و تجربه ام بيشتر و سنّم از تو زيـادتـر اسـت . بـنـابـرايـن من از تو مى خواهم كه با من بيعت كنى و از من اطاعت كنى تا آنكه بتوانى بعد از من خـليـفـه مـن بـاشـى و فـعـلا هـم تـو در عـراق بـيـت المـال را بـگير و واليانت مى توانند مالياتها را براى تو بـفـرسـتـنـد بـه شرط آنكه سرپيچى از اوامر من نكنى و بى اجازه من قضاوت ننمائى اميد است خداى تعالى ما و شما را به طاعتش موفّق بفرمايد، والسّلام

امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) نـامـه مـعـاويـه را مـطـالعـه فـرمـودنـد و بـا كـمـال حـلم و بـردبـارى در جـواب نـامـه او مـطـالبـى در فـضـائل اهل بيت پيغمبر ( صلّى اللّه عليه و آله ) نوشتند و باز هم متذكّر شدند كه :

عـلاوه بـر آنـكـه خـدا و رسول و على بن ابيطالب مرا به عنوان خليفه تعيين كرده اند مسلمانان هم مرا به عنوان ولىّ امر مسلمين انتخاب نموده اند.

پـس اى مـعاويه از خدا بترس و باعث ريختن خون مردم مسلمان نشو و بوسيله تسليم شدنت مايه اصلاح امور مردم مسلمان باش .((38))

مـعـاويـه بـاز هـم بـا كـمـال وقـاحـت در جـواب نـامـه امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) هـمـان مسائل قبل را متذكّر مى شود و مى گويد:

پدرت على ( عليه السّلام ) سعى كرد كه عثمان را مظلومانه بكشد لذا مردم با او مخالفت كردند و او مردم را به شـكـسـتـن بـيعت با خودش متّهم نمود و با آنها جنگ كرد زيرا مى خواست صاحب اختيار ما بشود و بر ما تفوّق پيدا كـنـد مـا هـم بـا او جـنگ كرديم نتيجه جنگ اين شد كه دو نفر يكى از طرف ما و ديگرى از طرف پدرت بين ما حَكَم بـاشـد و هـر دو بدان رضايت داديم و تو مى دانى كه آنها پدرت را از خلافت خلع كردند و مرا به خلافت نصب نـمـودنـد ولى عـلى بـن ابيطالب ( عليه السّلام ) به حكميّت رضايت نداد و به امر خداى تعالى گردن ننهاد و جـاى تـعـجـّب اسـت كـه تـو مـرا بـه خـاطـر آنـكـه پـدرت تـو را خـليـفـه قـرار داده و حال آنكه پدرت از خلافت خلع شده بود به بيعت خودت دعوت مى كنى . در اين موضوع خوب بينديش و دين خود را حفظ كن ، والسّلام .

مـلاحـظـه مـى كـنـيد كه معاويه چگونه توطئه و حيله مى كند و مى خواهد با اين اتّهامات جواب ردّ به امام مجتبى ( عـليـه السـّلام ) بدهد و زير بار بيعت با آن حضرت نرود و لذا نامه فوق را به حارث و جندب ، نامه رسانان امام مجتبى ( عليه السّلام ) داد و آنها نامه را به محضر آن حضرت بردند و ضمنا جندب عرض كرد:

پدر و مادرم فـدايـتان باد مى ترسم اگر مسامحه شود معاويه به شما حمله كند بهتر است كه شما زودتر به فكر جنگ با او باشيد تا بتوانيد در اراضى شام با او بجنگيد.و لى مـعـاويـه در ايـن بـيـن مـتـوجّه شد كه ممكن است با امام مجتبى ( عليه السّلام ) صلح كند و از راه مسالمت با آن حضرت درآيد و خود را از جنگ نجات دهد لذا فورا اين نامه را به امام مجتبى ( عليه السّلام ) نوشت :

خـداى تـعالى در حقّ بندگانش هر چه بخواهد انجام مى دهد و كسى نمى تواند خواسته او را تغيير دهد او سريع الحساب است . بپرهيز از اينكه تابع راى افراد نادان و فرومايگان از مردم باشى و به نيروى آنها تكيه كنى اگـر از ادّعـاى خـلافـت دسـت بـكـشـى و بـا مـن بـيـعـت كـنـى مـن بـه هـمـه شـرائطـت وفـادارم و بـه وعـده خـود عـمـل مـى كـنـم و مـن آنـچـنـانـم كـه شـاعـر مـعـروف اعـشـى بـنـى قـيـس گـفـتـه ((39))و پـس از مـن خـلافـت مال تو باشد زيرا تو بعد از من اولى به خلافتى .

حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) وقتى نامه معاويه را ديدند در نامه اى به او نوشتند:

مـن ديگر جواب نامه ات را بخاطر سركشى تو نمى دهم . اى معاويه تابع حق و حقيقت باش و بدان كه من هر چه مى گويم و مى كنم حقّ است و من اهل حقّم و اگر دروغ بگويم گناهش به گردن خودم خواهد بود، والسّلام .((40))

در اينجا معاويه متوجّه مى شود كه امام مجتبى ( عليه السّلام ) بناى جنگ با او را دارد و لذا با مكر و حيله به تمام سران و واليان ممالك و بخصوص عمّال خودش نامه اى به عنوان بخشنامه مى نويسد و در آن بخشنامه اظهار مى كند كه :

از بنده خدا معاويه اميرالمؤ منين به .... عامل من و همه مسلمانانى كه اين نامه به دست آنها مى رسد، سلام عليكم .

شكر مى كنم خدائى را كه كشندگان خليفه شما عثمان را نابود كرد و خداوند به كرم خود مردى از بندگانش را وادار كـرد كـه بـا حـيـله عـلى بـن ابيطالب ( عليه السّلام ) را بكشد و اصحابش را متفرّق كند ولى بزرگان اصحاب او نامه هائى براى ما نوشته اند و التماس مى كنند كه ما به آنها و قبيله شان امان و پناه بدهيم و من از شـمـا مـى خـواهم به مجرّد رسيدن اين نامه به دستتان بكوشيد فورا با تمام لشكر و افرادتان نزد من بيائيد شـكـر خـدا را كه خون عثمان را طلب نموده و به آرزويتان رسيده و خداى تعالى متجاوزين و دشمنان را هلاك كرده است ، والسّلام .و قـتـى اسـتـانـداران و فـرماندهان معاويه در شهرها تحت نفوذ او نامه معاويه را ديدند همه با لشكريانشان به سـوى شـام حـركـت كـردند و معاويه به خارج شهر دمشق رفت و در آنجا اردو زد و ضحاك بن قيس فهرى را در شام بجاى خودش گذاشت و به تدريج شصت هزار نفر از لشكريان معاويه در آن سرزمين جمع شدند.و قـتـى ايـن خـبـر به امام مجتبى ( عليه السّلام ) رسيد آن حضرت فرمان دادند كه مردم در مسجد جمع شوند و به حـجـر بـن عدى دستور فرمودند كه مردم را مهيّا كند تا آن حضرت براى آنها سخنرانى نمايند. سعيد بن قيس هـمـدانـى بـه حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) خبر داد كه مردم مهيّا شده اند و منتظر سخنان شمايند آن حضرت به منبر تشريف بردند و بعد از حمد و ثناى الهى فرمودند:

خـداى تـعـالى بـر خـلقـش جـهـاد را نـوشـتـه و بـه اهـل جـهـاد از مـردمـان بـا ايـمـان فـرمـوده در مـقابل فشارهاى جنگ و جهاد بردبار باشيد زيرا خداى تعالى با صابرين است و شما اى مردم به هيچ وجه به آنـچـه دوست داريد، نخواهيد رسيد مگر با تحمّل آنچه كراهت داريد، ضمنا به من خبر داده اند كه به معاويه خبر رسـيـده كه ما قصد جنگ با او را داريم و به سوى او حركت كرده ايم او هم لشكرش را مهيّا كرده است . بنابراين همه حركت كنيد و در خارج شهر در محلّ نخيله جمع شويد تا ببينيم چه بايد بكنيم .((41))و قتى سخنان آن حضرت به پايان رسيد مردم حرفى نزدند و همه نشستند و اين علامت بى توجّهى آنها به خطر وجود معاويه و اعمال زشت او بود.

در ايـنجا عدى بن حاتم از جا برخاست و فرياد زد كه من پسر حاتم طائى هستم . سبحان اللّه اين چه وضعى اسـت كـه شـمـا بـا امـام زمـانتان و پسر دختر پيامبرتان داريد؟! چرا به او جواب نمى دهيد؟! كجايند آنهائى كه خوب حرف مى زدند و زبان گويا و طبع گوينده اى داشتند و وقتى روز جنگ و سختى مى رسيد مانند روباه حيله مى كنند؟! آيا از خدا و عذاب او و از ننگ و عار اعمالتان نمى ترسيد؟ سـپـس رو به امام مجتبى ( عليه السّلام ) كرد و گفت :

خدا سايه شما را بر سر ما مستدام بدارد. همه سخنان شما بـجـا و صـحيح است و خداى تعالى شما را از آفات و ناراحتيها حفظ كند و شما را موفّق بدارد زيرا دستورات و اعـمـال شـما همه اش پسنديده و صحيح است ما فرمايشات شما را شنيديم و به دستوراتتان دقيق شديم و گوش به فرمانتان هستيم و اطاعت شما را مى كنيم .

مـن بـه طـرف لشـكـرگـاه نـخـيـله مى روم هر كه مى خواهد با من بيايد. سپس عدى بن حاتم حركت كرد و از مسجد بـيـرون رفـت و بـر اسـبـش سـوار شـد و بـه طـرف نـخـيـله حـركـت كـرد و بـه غـلامـش دسـتـور داد كـه وسائل سفرش را مهيّا كند تا منتظر امر امام زمانش باشد كه اگر دستور دهد به طرف شام برود آمادگى داشته بـاشـد و او اوّل كسى بود كه به لشكرگاه نخيله رسيد بعد از او جمعى از سران اصحاب امام مجتبى ( عليه السـّلام ) بـه پـيـروى از عـدى بـن حـاتـم بـرخـاسـتـنـد و سـخـنـانـى گـفـتـنـد و در مـقـابـل آن حـضـرت ابـراز اطـاعـت نـمـودنـد كـه مـنـجـمـله جـنـاب قـيـس بـن سـعـد بـن عـبـاده انـصـارى و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تميمى بودند.

حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) وقتى اظهار توجّه آنها را شنيده و ديدند كه آنها ابراز محبّت مى كنند به آنان فرمودند:را سـت مـى گوئيد خدا شما را رحمت كند من هميشه شما را به وفادارى و حُسن نيّت و فرمانبردارى مى شناخته ام .

خدا شما را جزاى خير دهد.

سـپس از منبر پائين آمدند و به طرف لشكرگاه رفتند و مردم از عقب آن حضرت دسته دسته به طرف لشكرگاه نـخـيله حركت مى كردند و امام مجتبى ( عليه السّلام ) نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را در كوفه بجاى خود گـذاشـتـنـد و بـه او دسـتـور دادند كه مردم را به جنگ تحريص كند و آنها را به طرف نخيله بفرستد و سپس حـضـرت مـجـتـبـى ( عـليـه السّلام ) مردم را از آنجا حركت دادند تا به دير عبدالرحمن رسيدند و در آنجا سه روز مـانـدنـد تـا هـمـه سـپـاه آن حـضـرت جـمـع شـدنـد كـه در آن وقـت تـعـداد لشـكـريـان امـام بـه چهل هزار نفر رسيده بود.

در آنجا امام مجتبى ( عليه السّلام ) ابن عبّاس را به حضور خواستند و به او گفتند:

پـسـرعـمـو تـو را بـا دوازده هـزار نـفـر از مـردان شـجـاع بـه طـرف مـعـاويـه قبل از همه مى فرستم و از تو مى خواهم از لشكريانت مواظبت كنى با آنها به ملايمت رفتار كنى ، زيرا اينها از افـرادى هـسـتـنـد كـه مـورد وثـوق پـدرم امـيرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بوده اند وقتى به شط فرات رسيديد و لشكر معاويه را ديديد در مقابل آنها مانند سدّ آهنين باشيد نگذاريد يك قدم جلو بيايند و مانع حركت آنها بشويد و بـا معاويه وارد جنگ نشويد تا من برسم و من پشت سر شما خواهم آمد و روز به روز گزارش كارهاى خودت را بـنـويـس و بـراى مـن بـفـرسـت و بـا قـيـس بـن سـعـد بـن عـبـاده و سـعـيـد بـن قـيـس كـه هـمـراه تـو هـسـتـنـد در مـسـائل مـخـتلف مشورت كن و بدون مشورت آنها كارى نكن و اگر معاويه با شما جنگ كرد و او ابتدا به شما حمله نمود شما مى توانيد با او جنگ كنيد و اگر تو در جنگ كشته شدى فرماندهى لشكر را به قيس بن سعد بده و اگر قيس بن سعد كشته شد فرماندهى لشكر با سعيد بن قيس بايد باشد.

ابـن عـبّاس با آن لشكر عظيم به سوى شام حركت كرد. از اراضى شينور گذشت و در سرزمين مسكن سر راه معاويه اردو زد و در اطراف ، ديده بانها را گذاشت كه از آمدن لشكر معاويه او را مطّلع كنند و منتظر ماند.و از طـرف ديـگـر امـام مـجـتـبى ( عليه السّلام ) مردى از قبيله كنده كه نامش حكم بود با چهار هزار نفر به طـرف شـهـر انـبـار فـرسـتـادنـد و به او فرمودند كه در آن شهر بايد بمانى تا وقتى كه دستورم به تو بـرسـد. حـكـم طبق دستور آن حضرت به طرف شهر انبار رفت و در آنجا فرود آمد و منتظر دستور امام مجتبى ( عـليـه السـّلام ) مانده بود ولى معاويه وقتى شنيد كه حكم كندى در شهر انبار با لشكرش اردو زده نامه اى به او نوشت كه مضمونش اين بود:

اگر نزد من بيائى من تو را در شهرهاى اطراف شام و جزيره حكومت مى دهم و پـانـصـدهـزار درهـم طـلا بـراى او بـا ايـن نـامـه فـرسـتـاد. حـكـم كـنـدى پـول را گـرفت و با دويست نفر از خواص و دوستانش به نزد معاويه رفت و به او ملحق شد. وقتى اين خبر به حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) رسيد آن حضرت در ميان مردم ايستاد و فرمود:

ايـن مـرد كـنـدى مـا را فـريب داده و مكر و حيله به من و شما كرده و به طرف معاويه رفته است و من مكرّر به شما گفته ام كه شما وفا نداريد شما بنده دنيا هستيد و من فرد ديگرى را به جاى او مى فرستم ولى مى دانم كه او نيز همان كارى را كه او كرد اين هم انجام مى دهد. و او خدا را در نظر نخواهد گرفت و رعايت شما را نخواهد كرد.

سـپـس امـام مـجـتـبى ( عليه السّلام ) فردى را از قبيله بنى مراد طلبيدند و فرمودند:

با چهار هزار نفر به شهر انـبار مى روى و در آنجا مى مانى تا من دستورات لازم را براى شما بفرستم و در حضور مردم از او تعهّد گرفت و او قـسـم يـاد كـرد كـه اگـر كـوهها تكان بخورند من در اين راه تكان نخواهم خورد. ولى حضرت مجتبى ( عليه السـّلام ) فرمودند:

اين هم با ما مكر و حيله خواهد كرد. و لذا وقتى او وارد شهر انبار شد و خبر به معاويه رسيد بـراى او نيز دعوتنامه اى با پانصدهزار درهم فرستاد و به او هم وعده كرد كه در اراضى شام حكومتى به او بدهد. مردِ بنى مرادى با عجله خود را از انبار به شام رساند و به معاويه خود را معرّفى كرد.

ابـن عـبـّاس كـه بـا دوازده هزار نفر در مسكن اُردو زده بود و اين خبر به معاويه رسيده بود. معاويه با لشكر زيـادى خـود را بـه سـرزمـيـن مـسـكـن رسـانـد. ابـن عـبـّاس لشـكـر خـود را در مقابل معاويه در حال آماده باش قرار داد. روز بعد معاويه به لشكر ابن عبّاس حمله كرد لذا آنها مجبور شدند كه بـا مـعـاويـه بـجـنـگند جمعى از دو طرف مجروح و جمعى كشته شدند و در نتيجه لشكر اسلام ، لشكر معاويه را شـكـسـت دادنـد و ابـن عـبـّاس با لشكر خود به اردوگاهشان برگشتند. ولى در همان شب معاويه به فكر حيله اى افتاد لذا كسى را به نزد ابن عبّاس فرستاد و نامه اى نوشت كه در آن گفته بود:

حـسـن بن على ( عليه السّلام ) براى من نامه اى نوشته و با من صلح كرده و خلافت را به من واگذار نموده اگر هـمـيـن امـشـب بـه نـزد من بيائى و از من اطاعت كنى هر چه بخواهى برايت انجام مى دهم و اگر نيائى باز هم قلاده فرمانبردارى مرا به گردن مى گذارى . و پيرو من خواهى بود ولى الا ن اگر دستور مرا اجابت كنى يك ميليون درهم طلا به تو عطا مى كنم نصف آن را الا ن به تو مى دهم و نصف ديگرش را وقتى وارد كوفه شديم به تو خواهم داد.

ابـن عـبـّاس وقـتـى ايـن جـمـله را شـنـيـد بـدون آنـكـه بـه كـسـى بـگـويـد بـه نـزد مـعـاويـه رفـت و آن پول را كه معاويه وعده كرده بود گرفت صبح روز بعد وقتى مردم عراق برخاستند و منتظر بودند كه عبداللّه بـن عـبـّاس فـرمـانده آنها بيايد و به نماز بايستد او را پيدا نكردند. لذا قيس بن سعد بن عباده با آنها نماز خـوانـد و بـعـد از نـمـاز سـخـنـانـى در مـنـبـر بـراى مـردم بـيـان كـرد و عـمـل ابـن عـبـّاس را تـقـبـيـح نـمـود و لشـكر را به صبر در جهاد و جنگ با دشمن وصيّت فرمود. مردم او را بهتر فـرمـانـبـردارى كـردنـد و گـفـتند بايد به طرف دشمن ، به نام خدا حركت كنيم و همه قيس بن سعد را تشويق كردند و خود را مطيع و فرمانبردار او معرّفى نمودند.

قـيس از منبر پائين آمد و دستور جنگ با دشمن را داد و لشكر خود را صف آرائى كرد. معاويه بسر بن ارطات را دسـتـور داد كـه فـريـاد بـزنـد و بگويد اى لشكر عراق اين چه كارى است كه انجام مى دهيد فرمانده شما، ابن عـبـّاس در لشـكر ما حاضر است و امام زمان شما حسن بن على با ما صلح كرده شما مى خواهيد با ما جنگ كنيد و خود را در مقابل شمشير و نيزه قرار دهيد. قيس بن سعد به لشكرش گفت كه شما از دو كار يكى را بايد انتخاب كنيد يـا بـا اين گمراهان بيعت كنيد و دينتان را به دنيايتان بفروشيد و يا با دشمنان دين خدا جنگ كنيد. لشكر متّفقا گـفـتـنـد:

مـا پـيـرو اين گمراهان نخواهيم بود و تا جان در تن داريم با آنها جنگ مى كنيم و لذا حمله كردند و جنگ سـخـتـى در مـيـان آنها درگرفت و لشكر شام را شكست دادند و به اردوگاه خود برگشتند. اين كار قيس بن سعد بـراى مـعـاويـه سـنـگـيـن تـمـام شـد و يـك نـفـر را بـه نـزد قـيـس بـن سـعـد فـرسـتـاد كـه شـايـد او را بـه پول فريب دهد ولى قيس قبول نكرد و براى معاويه اين كلمات را نوشت :

لا واللّه لاتلقانى ابدا الاّ بينى و بينك الرمح يعنى به خدا قسم هرگز با من روبرو نخواهى شد مگر بين من و تو نيزه و شمشير باشد.و قتى معاويه از فريب دادن قيس ماءيوس شد اين نامه را به او نوشت :

تـو يـهـودى پـسر يهودى هستى خود را به زحمت مى اندازى و خود را به كشتن مى دهى در آنچه كه فائده براى تو ندارد. اگر لشكرت غلبه كنند تو را ذليل خواهند كرد و تو را كنار مى گذارند و اگر دشمنانت غلبه كنند تـو را بـه بـيچارگى و بدبختى خواهند كشاند، پدرت سعد بن عباده را اقوامش كشتند و در سرزمين شام تنها و غريب مُرد.

قيس بن سعد بن عباده وقتى نامه معاويه را مطالعه كرد، به او نوشت :

تـو بـُت پـرسـت پسر بت پرست هستى كه اجبارا وارد اسلام شده اى و از ترس مسلمان شده اى و اجبارا از اسلام بيرون خواهى رفت و از اسلام نصيبى به تو نرسيده است . سرسوزنى اسلام در تو وجود ندارد و مردم از نفاق تـو اطـّلاعـى نـدارنـد و هـمـيـشـه بـا خدا و رسول خدا جنگ كرده اى و از دسته مشركين بوده اى و دشمن خدا و دشمن پـيغمبرش و دشمن مؤ منين از بندگان خدا بوده اى . و تو پدر مرا به بدى ياد مى كنى قسم به جان خودم پدرم هـمـيـشـه طـرفدار حق بود و تير و شمشيرش به سوى دشمنان اسلام بود و كسى نمى تواند كارهاى خوب او را بـبـيـنـد و بـه او در مـقـام و عظمت برسد. تو مرا يهودى و پسر يهودى فكر مى كنى ، همه مردم مى دانند كه من و پدرم از دين قبلى خود بيرون آمده و دين مقدّس اسلام را يارى كرده ايم و راه و رسم اسلام را انتخاب نموده ايم .

چـون ايـن نـامـه بـه مـعـاويه رسيد، بسيار غضبناك شد و مى خواست نامه اى ديگر به او بنويسد كه عمرو بن عـاص بـه او گـفـت :

ديـگـر بـه او نـامـه ننويس زيرا او اين دفعه تندتر و بدتر به تو جواب خواهد داد. و بگذار وقتى كه كار به نفع تو تمام شد او خودش از تو متابعت خواهد كرد.

بالاخره فرماندهان و سرداران لشكر امام مجتبى ( عليه السّلام ) بوسيله نامه هائى كه معاويه پشت سر هم به آنها مى نوشت و پولهائى كه براى آنها مى فرستاد فريب مى خوردند و يك يك به طرف معاويه مى رفتند.و آن چـنـان امـام مـجـتبى ( عليه السّلام ) را غضبناك كرده بودند كه وقتى جمعى از سران لشكر اظهار اطاعت نسبت به او مى كردند مى فرمود:

بـه خدا قسم دروغ مى گوئيد شما وفادار به كسى كه بهتر از من بود نبوديد (يعنى على بن ابيطالب ( عليه السـّلام )) چـگـونـه مـى تـوانـيد به من وفادار باشيد و من چگونه به شما مى توانم اعتماد كنم و وثوق داشته باشم . اگر راست مى گوئيد وعده من و شما در لشكرگاه مدائن باشد، آنجا همديگر را مى بينيم .

لذا حـضـرت امـام مـجـتـبـى ( عليه السّلام ) به طرف مدائن حركت كردند و جمعى هم پشت سر آن حضرت به مدائن رفتند ولى جمعى از لشكريان آن حضرت در كوفه ماندند و پيروى از امام زمانشان نكردند و عهد خود را شكستند لذا امام مجتبى ( عليه السّلام ) در ميان آن عدّه از اصحابشان كه در مدائن جمع شده بودند ايستادند و فرمودند:

شـمـا عـلى بـن ابـيـطـالب ( عـليـه السـّلام ) را كـه قـبـل از مـن خـليـفـه بـر شـمـا بـود گـول زديد آن چنان كه مرا گول مى زنيد شما بعد از من با رهبرى چه امامى مى خواهيد با دشمن بجنگيد آيا شما امـامـى را كـه كـافـر و ظالم است و حتّى يك لحظه به خدا و پيامبر ( صلّى اللّه عليه و آله ) ايمان نياورده و با زور و شـمـشـيـر او و بـنـى امـيـّه اظـهـار اسـلام كـرده انـد مـى خـواهـيـد بـه امـامـت قـبـول كـنيد و فرمان او را ببريد. پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود:

اگر از بنى اميّه جز پيرزنى باقى نماند همان پير سالخورده دين خدا را از محور اصليش خارج مى نمايد.

سپس حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) لشكر را از مدائن به قريه ساباط حركت دادند و آن حضرت مى خواست در آنـجـا لشـكـرش را امـتـحـان كند و بداند تا چه حد آنها فرمانبردار او هستند و دوست و دشمن خود را بشناسد و از طرفى به آن حضرت اطّلاع داده بودند كه معاويه دويست هزار درهم طلا و فرماندهى لشكر و ازدواج با يكى از دخترانش را براى كسى كه آن حضرت را بكشد تعيين كرده است .

لذا حـضرت مجتبى ( عليه السّلام ) دائما زير لباسهايشان زره مى پوشيدند و حتّى يك مرتبه به طرف ايشان تيراندازى شد ولى بخاطر زرهى كه داشتند كارگر نبود.

پاورقي

37- بحارالانوار جلد 44 صفحه 40.

38- بحارالانوار جلد 44 صفحه 64.

39ـ بحارالانوار جلد 44 صفحه 55. قال اعشى بنى قيس :وان احد اسدى اليك كرامة -----فاوف بما تدعى اذا مت وافيافلا تحسد المولى اذا كان ذا غنى -----ولا تجفه ان كان للمال نائيا40- بحارالانوار جلد 44 صفحه 56.

41- بحارالانوار جلد 44 صفحه 50.