بازگشت

نامه معاويه به زياد بن عبيد


اين نامه از معاويه پسر ابوسفيان به زياد پسر ابوسفيان .

بـرادرم بـسـيار اتّفاق مى افتد كه مردم بوسيله هواى نفس خود را به مهلكه مى اندازند چرا نمى ترسى از آن روزى كـه بـخـاطـر قـطـع رحـم و بـا دشـمـن ، دوسـت شـدن گـرفـتـاريـهـائى بـرايـت پـيـش بـيـايـد. ايـن عـمـل تـو بـخاطر سوءظنّى است كه نسبت به من دارى و از خويشاوندى من صرف نظر كرده اى تا آنجا كه انگار بـرادر مـن نـيـسـتـى و ابـوسـفـيـان پـدر مـن و تـو نـبـوده اسـت چقدر بين فكر تو و افكار من تفاوت وجود دارد. من دنبال طلب خون عثمانم و تو با من اعلان جنگ مى دهى . اين بخاطر رگى است كه از مادرت در تو وجود دارد و تو را بـى غـيـرت كـرده تـو مـثـل مـرغـى هـسـتـى كـه تـخـم خـود را دور انـداخـتـه و تـخـم مـرغ ديـگـرى را بـه زير بـال خـود نگه داشته است با همه اينها من تصميم گرفته ام با تو خوبى كنم و تو را به خاطر كارهاى بدت مـؤ اخـذه نـكنم و برادرى تو را ترك ننمايم و اصلاح امور تو را پشت پا نزنم و اين را بدان كه اگر در اطاعت بنى هاشم به دريا فرو روى و قعر دريا را با شمشير فتح كنى به هيچ وجه تو با آنها پيوند نخواهى داشت زيـرا تـو نـژادت به عبد شمس مى رسد و فرزندان عبد شمس از نظر بنى هاشم مبغوض تر از كاردى است كه بـراى سـر بـريـدن گـاوى قـرار دهـنـد. خـداونـد تـو را رحـمـت كـنـد. بـرگـرد بـه سـوى اصـل و نـسـب خود، به سوى قوم و قبيله خود و با بال ديگران پرواز نكن و نسب خود را مخفى نكن و اين لجاجت را از خـود دور كـن مـن بـه تـو اتـمـام حـجـّت كـردم اگـر مـرا دوسـت دارى و بـه حـرف مـن اطـمـيـنـان كامل دارى در مقابل اين نيكو خدمتى كه تو خواهى كرد پاداش خوبى خواهى گرفت و اگر مرا نمى خواهى و حرف مرا نمى پذيرى بهتر اين است كه به يك طرفى بروى كه نه به نفع و نه به ضرر من كار كنى ، والسّلام .

مـغـيره نامه را گرفت و به سوى فارس حركت كرد. زياد بن عبيد وقتى چشمش به او افتاد از او احترام كرد ولى وقتى نامه معاويه را به او داد زياد بن عبيد خنديد و آن را خواند و سپس نامه را به زير پا انداخت و پايش را روى آن ماليد.

زيـاد بـن عـبيد از مغيره خواست كه استراحتى كند ولى مغيره به او گفت :

معاويه از نافرمانى تو مى ترسد كه مـرا به طرف تو فرستاده است . و همه مردمى كه در آرزوى موفّقيّت بوده اند با معاويه بيعت كرده اند. تو هم بـه فـكـر خـودت بـاش و خـدمـتـگـزار او بـاش ، قبل از آنكه حكومت و خلافت معاويه مستحكم شود و ديگر به تو احتياجى نداشته باشد.

زيـاد بن عبيد گفت :

اى مغيره من مرد عجول و بى تجربه اى نيستم و در كارها عجله نمى كنم روى اين كار فكر مى كنم و به تو جواب خواهم داد. مغيره قبول كرد و دو روز منتظر شد روز سوّم زياد بن عبيد به مسجد رفت و در مـنـبر گفت :

اى مردم بلاء به سوى شما ممكن است متوجّه شده باشد آن بلاء را تا فرصت داريد از خود دور كنيد.و قتى عثمان را كشتند من نگران بودم و روى اين موضوع فكر مى كردم . مردم را مانند گوسفندانى ديدم كه در عيد قـربـان ذبـح مى شوند. در جنگ صفّين و روز جنگ جمل صدهزار نفر كشته شدند و همه فكر مى كردند كه از امام خـود پـيـروى مـى كـنـنـد و بـا بـصـيـرت و در راه حـق قـدم بـر مـى دارنـد هـم قاتل فكر مى كرد كه در بهشت مى رود و هم مقتول آنها اين چنين فكرى داشتند. امّا اين چنين نيست مردم آن روز در اين اعـمـالشـان بـالاخره اشتباه كرده بودند من الا ن مى ترسم كه وضع گذشته دوباره براى ما پيش بيايد و دين مردم از بين برود. لذا من طرفدار كناره گيرى از اين مسائل هستم و درباره شما هم همان را انجام مى دهم كه انشاء اللّه در عاقبت پسنديده باشد.و قـتـى ايـن خـطبه را زياد بن عبيد در منبر براى مردم خواند و از منبر پائين آمد مغيره نزد او رفت و گفت :

اى زياد بـن عـبـيـد خدا تو را رحمت كند دست از لجاجت بردار و به طرف اقوام و خويشان و برادرانت برگرد و قطع رحم نكن .

زياد بن عبيد گفت :

من با تو مشورتى مى كنم حرف آخرت را بگو و از سخنان متفرقه دست بردار چون شخصى كه محلّ مشورت است بايد امين باشد، بگو من چه كنم ؟ مغيره گفت :

به حكم عقل . من معتقدم كه ارتباط خود را با معاويه حفظ كنى و برادرى خود را با او محكم كنى و به طرف او بروى .