بازگشت

حضرت امام مجتبى ( ع ) بعد از شهادت فاطمه زهرا (س)


بعد از شهادت حضرت فاطمه زهرا ( سلام اللّه عليها ) حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) هميشه غمخوار پدر. و بـازوى پـر تـوان پـدر. و عـزيـز پـدر، بـود. پـدر مـهـربـانـش را كـه هـمـه چـيـزش بـود در مقابل دشمنان تنها نمى گذاشت و هميشه در همه كار به او كمك مى كرد.

حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) در دوران زندگى پدر فقط از پدر بزرگوارش اطاعت مى كرد و تحت فرمان آن حـضـرت بـود. يـعـنـى عـلاوه بـر آنـكـه او و پـدرش مـعـصـوم و مـحـفـوظ از خـطـا و اشـتباه و انحراف بودند و مـحال است كه دو نفر معصوم در كوچك ترين مساءله اى با يكديگر اختلاف داشته باشند، حضرت امام مجتبى پدر بـزرگـوارشـان را امـام و پـيشواى خود از جانب خداى تعالى مى دانستند و لذا در تمام كارها، جزئى و كلّى از آن حضرت اطاعت مى نمودند.

حـضـرت امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السّلام ) هميشه در كنار پدر بودند و با دشمنان آن حضرت مى جنگيدند و سخنان پدرشان اميرالمؤ منين را مى شنيدند.

روزى در جـنـگ صـفـّيـن در كنار پدرشان به دور صفوف لشكر اسلام راه مى رفتند حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به فرزندشان امام مجتبى فرمودند:

پسرم اين را بدان كه براى پدرت فرقى ندارد كه مرگ به طرف او بيايد يا او به طرف مرگ برود. كنايه از آنكه او منتظر مرگ است و از جان گذشته را به كمك احتياج نيست .((17))

تربيت فرزندان حـضـرت امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) بـسـيـار مـقيّد بودند كه فرزندانشان را خوب تربيت كنند. لذا فرزند ارشدشان حضرت زيد بن الحسن به قدرى جليل القدر و با عظمت بود كه او را متولّى موقوفات و صدقات پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) قرار داده بودند.

زيد به قدرى آقامنش و پاك طينت بود كه احدى از او كار بدى نديده بود.

او بـه قـدرى سـخـىّ و نـيـكـوكـار بـود كـه شـعـرا در مـدح او اشـعـار زيـادى مى گفتند و مردم مسلمان براى كسب فضائل از راههاى دور به زيارتش مشرّف مى شدند.

بـنـى امـيـّه دائما با او خصومت و دشمنى مى كردند لذا وقتى سليمان بن عبدالملك بر سر كار آمد به نماينده خود در مدينه نوشت به مجرّد آنكه نامه من به دستت رسيد زيد بن الحسن را از توليت صدقات پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) معزول كن و به فلانى (كه يكى از بنى اميّه و از اقوامش بود) بسپار.و لى وقـتـى عـمـر بـن عـبـدالعـزيـز بـه خلافت رسيد نامه اى به والى مدينه نوشت كه زيد بن الحسن مرد بزرگ و شريفى است و در ميان بنى هاشم از همه مسن تر و بزرگتر است به مجرّد آنكه نامه من به دستت رسيد تـوليـت صدقات و موقوفات رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را به او بر مى گردانى و به او كمك مى كنى .

نـمـونـه ديـگـر از فـرزنـدان تـربيت شده حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) حسن بن الحسن مثنّى است كه مورّخين درباره اش نوشته اند:

او جـليـل القـدر بـود. او جـلالت و عـظـمـتـى داشت كه مردم به او احترام زيادى مى گذاشتند و او را رئيس خود مى دانستند.

او مرد دانشمندى بود كه مردم از علومش استفاده مى كردند.

او مرد باتقوائى بود كه مردم به او اعتماد مى نمودند.

او ولىّ صـدقـات و مـوقوفات حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بود و حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) او را بر اين كار گماشته بودند.و حتّى تا زمان حجّاج بن يوسف ثقفى اين سمت را داشت .

او با فاطمه دختر حضرت امام حسين ازدواج كرد و جريانش از اين قرار بود كه :

روزى خـدمت عمويش حضرت امام حسين ( عليه السّلام ) مشرّف شد و به او عرض كرد كه يكى از دخترانتان را به مـن بدهيد تا او همسر من باشد. حضرت سيّدالشّهداء ( عليه السّلام ) فرمودند:

هر كدام را مى خواهى انتخاب كن ، هـمـه آنـهـا راضـى انـد كـه بـا تـو ازدواج كـنـنـد. او حيا كرد و چيزى نگفت حضرت سيّدالشّهداء ( عليه السّلام ) فرمود:

من دخترم فاطمه را براى تو انتخاب مى كنم . زيرا او شباهت بيشترى به مادرم فاطمه زهرا ( سلام اللّه عليها ) دختر پيامبر خدا ( صلّى اللّه عليه و آله ) دارد و اين زن به قدرى نسبت به آن حضرت با وفا بود كـه وقـتـى حـسـن مثنّى از دنيا رفت فاطمه دختر امام حسين ( عليه السّلام ) كنار قبر آن حضرت خيمه اى زد و شبها را به عبادت و روزها را روزه مى گرفت و نسبت به او ابراز وفادارى مى نمود. اين برنامه را آن مخدّره تا يك سال ادامه داد.

حـسـن مـثـنـّى در كربلا در محضر حضرت سيّدالشّهداء ( عليه السّلام ) بود و مجروح شد و اسير گرديد ولى اسماء بنت خارجه از عمر سعد درخواست كرد كه او را با خود به قبيله اش ببرد و از او پرستارى كند. عمر سعد هم موافقت نمود و جراحاتش التيام پيدا كرد و تا سنّ 35 سالگى زنده بود.

او هيچگاه ادّعاى امامت نكرد و خود را به هيچ وجه در نظر مردم به اين عنوان معرّفى نفرمود.

حضرت قاسم بن الحسن يكى ديگر از نمونه هاى تربيت شده هاى حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) است كه در كربلا شهيد شد و شيعيان حالات آن حضرت را در مقاتل و بيانات سخنوران ديده و شنيده اند.

حـضرت عبداللّه بن حسن فرزند ديگر حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) است كه آن چنان به عمويش حضرت سيّدالشّهداء ( عليه السّلام ) علاقه مند بود كه در كربلا جان خود را فداى آن حضرت كرد.

يـكـى ديـگـر از فـرزنـدان خـوب امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السّلام ) حضرت عمرو بن الحسن كه در كربلا از خود رشادتهائى نشان داد تا آنكه به گفته بعضى شهيد شد.

او بـا آنـكـه بـيـش از يـازده سـال از سنّش نمى گذشت به گفته بيشتر مورّخين اسير شد و به قدرى در آن سنّ شجاع بوده كه وقتى يزيد به او گفت :

حاضرى با فرزندم خالد زورآزمائى كنى ؟ عمرو بن الحسن گفت :

نـه ، ولى اگـر يـك كـارد بـه دست او بدهى و يك كارد هم به دست من بدهى با هم جنگ مى كنيم و مى بينى كه كدام يك از ما دو نفر موفّقيم . يزيد گفت :

اى واللّه از چنين پدرى جز اين چنين فرزندى متولّد نمى شود.((18))

كرامت و بزرگوارى امام مجتبى ( عليه السّلام ) و جـود مبارك حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) منشاء خدمات بسيارى در راه توسعه اسلام به ممالك مختلف جهان بوده است . در زمان عمر و عثمان حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) سمت فرماندهى لشكر اسلام را داشت و عمده فتوحات بوسيله آن حضرت انجام مى شد. ابن خلدون در كتاب العبر جلد 2 مى نويسد:

امـام حـسـن مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) از افسران و فرماندهان لشكر اسلام در جنگهاى آفريقا و مازندران بوده و فتوحاتى بوسيله آن حضرت انجام مى گرفته است .

او در زمان خلافت پدرش در جنگ صفّين و جمل و نهروان شركت فرمود و از خود شجاعت بى نظيرى ابراز نمود.

او بـا عـمـّار يـاسـر قـبـل از جـنگ جمل به كوفه رفت و با سخنرانى و كلمات آتشينش مردم كوفه را به سوى بصره بسيج نمود و آنها را وادار كرد كه با ايمان كامل به على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) كمك كنند.

در جـنگ جمل پس از آنكه محمّد بن حنفيه نتوانست به مركز فرماندهى لشكر عايشه ضربه بزند و شتر او را از پـا درآورد و هودج او را سرنگون كند، اميرالمؤ منين ( عليه السّلام )، امام مجتبى ( عليه السّلام ) را ماءمور حمله بـه دشـمن كرد. امام مجتبى ( عليه السّلام ) با يك حمله شجاعانه خود را به صفوف دشمنان ولايت و امامت زد و در مـدّت كـوتـاهـى بـه نـزديـك هـودج عـايشه رسيد و با پى كردن شتر عايشه هودج او را سرنگون كرد و لشكر عايشه شكست خوردند و آنها متفرّق شدند.

در جنگ صفّين حضرت امام حسن ( عليه السّلام ) آن چنان حملات سختى بر لشكر معاويه وارد مى كرد كه يك روز اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به اصحابشان فرمودند:

بجاى حفظ من مواظب اين جوان باشيد زيرا ممكن است او با شهادتش مرا شكست دهد و من نمى خواهم اين دو نفر (يعنى حسن و حسين ) كشته شوند زيرا با مرگ آنها ذريّه رسول خدا ( صلّى اللّه عليه و آله ) قطع مى شود.((19))

حـضـرت امـام مـجـتـبـى ( عليه السّلام ) به قدرى با هيبت و جلالت بودند كه معاويه مى گفت :

هيچگاه نشد كه من حسن بن على ( عليه السّلام ) را ببينم و از او و از جلالت مقامش مرعوب نشوم و هميشه از او مى ترسيدم كه به من عيب و ايرادى بگيرد.

روزى در كـوچـه هـاى مـديـنـه در حـالى كـه لبـاسـهاى فاخرى پوشيده و بر اسب قيمتى سوار شده و عدّه اى از غلامان در خدمتش در حركت بودند عبور مى كردند.

يـك مـرد يـهـودى مفلوكى هم در كنار مردم مسلمان سر راه آن حضرت ايستاده و جلالت و عظمت آن حضرت را نگاه مى كرد امّا طاقت نياورد و چند قدم جلو آمد و گفت :

از شما سؤ الى دارم . امام مجتبى ( عليه السّلام ) فرمودند:

بپرس . يـهـودى گـفـت :

جـدّ شـمـا فـرمـوده كـه دنـيـا زنـدان مـؤ مـن و بـهـشـت كـافـر اسـت و حـال آنـكه شما كه مؤ منيد و در دنيا كه زندان شما است ! با اين راحتى زندگى مى كنيد و من كه كافرم و در دنيا در بهشت هستم با اين فلاكت زندگى مى كنم ؟! آيا اين سخن چه معنى دارد؟! امام مجتبى ( عليه السّلام ) فرمود:

تـو اگـر مقام و نعمتهائى كه در قيامت خدا براى مؤ منين در نظر گرفته مى ديدى و آن نعمتهاى بهشتى را مشاهده مى كردى متوجّه مى شدى كه من با همه اين نعمتها بالنسبة به آن الطافى كه خداى تعالى در قيامت به من خواهد داشـت در زنـدان هستم و همچنين اگر آن عذابهائى را كه خدا به كفّار وعده كرده مى ديدى مى فهميدى كه زندگى دنيا با همه فقر و پستى كه دارد براى تو بهشت است .((20))

تبليغات معاويه مردمى را كه امام مجتبى ( عليه السّلام ) را نديده بودند آن چنان تحت تاءثير قرار داده بود كه وقتى آن حضرت را در مدينه و يا در كوفه مى ديدند بدون مقدّمه به آن حضرت فحّاشى مى كردند.

روزى يـكـى از اهـالى شـام كه تازه وارد مدينه شده بود، در خيابان چشمش به امام مجتبى ( عليه السّلام ) افتاد كـه سـوار بر اسب است و مى رود آن مرد بدون مقدّمه به آن حضرت فحّاشى كرد خيلى جسارت نمود، حضرت امام مـجـتـبـى ( عـليـه السّلام ) در ابتدا چيزى نفرمود و در حال سكوت چند قدمى هم از او دور شد. و سپس به سوى او برگشت و با لبانى پر از تبسّم و چهره اى باز به او فرمود:

سـلام بـرادر، مـثـل ايـنـكه شما در اين شهر غريب هستيد. شايد براى شما اشتباهى پيش آمده . اگر مشكلى داريد من مـشـكـلتـان را حـل كـنـم . اگـر غـذا مـى خـواهـيـد بـفـرمـائيـد بـا هـم بـرويـم منزل غذا بخوريم . اگر پولى مى خواهيد مى دهم . اگر آدرسى مى خواهيد همراهتان مى آيم و بالاخره اگر حاجتى داريد حاجتتان را بر مى آورم و در منزل ما ميهمان باشيد تا وقتى در مدينه هستيد.

مرد شامى كه هيچ انتظار يك چنين محبّتى را از امام مجتبى ( عليه السّلام ) نداشت و بلكه فكر مى كرد او حالا عكس العمل تندى نسبت به او خواهد داشت . خيلى خجالت كشيد و اشك از گوشه هاى چشمش سرازير شد و گفت :

شهادت مـى دهـم كـه تـو جـانـشـيـن واقـعـى پـيغمبر اسلام ( صلّى اللّه عليه و آله ) و خليفة اللّه هستى و خدا مى داند كه رسالتش را در كجا قرار دهد اين را بدان كه تا امروز در اثر تبليغات معاويه تو و پدرت مبغوض ترين مردم در نظرم بوديد ولى الا ن تو و پدرت محبوب ترين آنها در نظر من هستيد.

امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السّلام ) آن روز، او را در منزل پذيرائى كرد و اين مرد شامى بعد از آن روز از ارادتمندان حقيقى آن حضرت گرديد.

روزى امـام مـجـتبى ( عليه السّلام ) از كنار باغى عبور مى كردند چشمشان به غلام سياهى افتاد كه نان و غذا مى خورد و سگى هم در مقابلش نشسته و اين غلام به او مرتّب از غذاى خود مى دهد. يعنى يك لقمه خودش مى خورد و يك لقمه هم به سگ مى دهد. حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) از او پرسيدند:

تو چرا اين كار را مى كنى ؟ عرض كـرد:

مـن خـجـالت مـى كـشـم كـه غـذا بـخـورم و بـه او كـه بـا زبـان حـال از مـن غـذا مـى خـواهـد نـدهـم حـضـرت مـجـتبى ( عليه السّلام ) به او فرمودند:

از اينجا به جائى نرو تا من برگردم . سپس آن حضرت نزد صاحب باغ رفتند و غلام و باغ او را از او خريدند و سپس نزد غلام برگشتند و به او فرمودند:

تو در راه خدا آزادى و اين باغ هم مال تو باشد كه سرمايه زندگى خود قرار دهى .

روزى مـردى سـراسـيـمـه خـدمـت امـام مـجـتبى ( عليه السّلام ) رسيد و عرض كرد:

آقا بين من و دشمنم منصفانه حكم بفرمائيد.

امام مجتبى ( عليه السّلام ) فرمودند:

دشمن تو كيست ؟ عـرض كـرد:

فـقـر و تـنـگدستى . امام مجتبى ( عليه السّلام ) به خادمشان فرمودند:

چقدر موجودى داريم . عرض كـرد:

پـنـج هـزار درهم . آن حضرت فرمودند:

همه آنها را به اين مرد بده . و سپس رو به آن مرد كردند و گفتند:

باز هم اگر اين دشمن بناى ظلم را بر تو گذاشت به من مراجعه كن تا شرّ او را از تو دفع كنم .

روزى امـام مـجـتـبى ( عليه السّلام ) سوار اسب بودند از جائى عبور مى فرمودند ديدند جمعى از فُقرا روى زمين نـشـسـتـه و غذا مى خورند وقتى آنها چشمشان به آن حضرت افتاد تعارف كردند و از ايشان خواستند كه با آنها غـذا بـخـورنـد و گفتند:

آقا بفرمائيد. حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) از اسب پياده شدند و با خود مى گفتند خـداى تـعـالى مـتـكـبـّران را دوسـت نـمـى دارد و در كـنـار آنـهـا نشسته و با آنها غذا خوردند و ضمنا آنها را دعوت فـرمـودند كه به منزل ايشان براى صرف غذا بروند. آنها اجابت كردند و آن حضرت براى آنها سفره مفصّلى انـداخـتـنـد و غذاهاى خوبى به آنها دادند و به هر يك از آنها يك دست لباس فاخر هديه كردند و آنها را مرخّص فرمودند.

حـضـرت امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) بـا ايـن تـواضـع كـه هـمـه را مـتـحيّر كرده بود آن چنان هيبتى داشت كه واصل بن عطاء بصرى درباره عظمت آن حضرت مى گويد:

كـان عـليـه سـيـمـاء الانـبـيـاء و بـهـاء المـلوك يـعـنـى صـورتـش مثل صورت انبياء ( عليهم السّلام ) مى درخشيد و سطوت و هيبتش مانند هيبت ملوك بود.

پاورقي

17- بحارالانوار جلد 41 صفحه 2.

18- بحارالانوار جلد 44 صفحه 166.

19- نهج البلاغه و بحارالانوار جلد 32 صفحه 562.

20- بحارالانوار جلد 43 صفحه 346.