بازگشت

گوشه اى از حيات پربركت امام حسن مجتبى (ع)


-- دومين امام و پيشواى شيعيان جهان، سبط اكبر، امام حسن مجتبى (ع) بنا بر قول مشهور در شب سه شنبه، نيمه ماه مبارك رمضان سال سوم هجرى و بنا به روايتى ديگر، در سال دوم هجرى ديده به جهان گشودند .



پس از ولادت، فاطمه زهرا (س) به اميرالمؤمين، على (ع)، فرمود: "براى كودك نامى انتخاب كن!" على (ع) در پاسخ فرمودند: "در نامگذارى او بر رسول خدا (ص) سبقت نخواهم گرفت!" لذا كودك را در پارچه اى زردرنگ پيچيدند و نزد رسول گرامى اسلام (ص) آوردند .



آن حضرت فرمودند: "مگر من شما را از اينكه او را در جامه زرد بپيچيد نهى نكرده بودم؟" سپس جامه زردرنگ را از او جدا كردند و او را در پارچه سفيدى پيچيدند؛ آنگاه به اميرالمؤمنين (ع) فرمودند: "براى او چه نامى انتخاب كرده اى؟" حضرت پاسخ دادند: "در نامگذارى او بر شما سبقت نخواهم گرفت!" رسول خدا نيز فرمودند: "من نيز بر پروردگارم سبقت نخواهم گرفت!" در اين هنگام، جبرئيل بر رسول خدا (ص) نازل شد و به آن حضرت تبريك گفت و عرض كرد: "پروردگار مى فرمايد: نام پسر هارون را براى اين مولود انتخاب كن!" رسول خدا فرمود: "نام پسر هارون چه بود؟" جبرئيل عرض كرد: "شبر" .



رسول خدا فرمود: "من عرب زبان هستم .



" جبرئيل عرض كرد: "او را حسن بنام!" و رسول خدا نيز نام اين مولود مبارك را "حسن" گذاشتند .



"حسن و حسين دو گوشواره عرش خداوند هستند" - رسول گرامى (ص) - پس از ولادت اين كودك، مردم شاهد بودند كه رسول خدا (ص) از اين فرزند بسيار ياد مى نمايند و امت اسلامى را نسبت به او بسيار سفارش مى كنند .



آن حضرت فرمودند: "هر كس مرا دوست مى دارد، بايد حسن را نيز دوست داشته باشد!" و فرمودند: "حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشتند .



" و در مقام معنوى والهى آن امام بزرگوار همين بس كه رسول خدا فرمودند: "حسن و حسين دو گوشواره عرش خداوند هستند .



" امام مجتبى (ع) شبيه ترين مردم به رسول خدا (ص) و در زهد و عبادت، همتاى پدر گرامى خود بودند .



بسيار از خوف خداوند مى گريست؛ چون به نماز مى ايستاد، بند بند بدنش مى لرزيد؛ هرگاه قرآن تلاوت مى فرمود و به جمله شريفه "يا أيها الذين آمنوا: اى كسانى كه ايمان آورده ايد!" مى رسيد، مى فرمود: "لبيك؛ اللهم لبيك!" هرگاه به در مسجد مى رسيد و مى خواست داخل مسجد شود، سر به سوى آسمان بلند مى كرد و به درگاه الهى عرضه مى داشت: "إلهى ضيفك ببابك! يا محسن قد أتاك المسى ء فتجاوز عن قبيح ما عندى بجميل ما عندك يا كريم: معبودا! مهمان تو بر در خانه ات ايستاده است! اى خداوند صاحب احسان و كرم! گناهكارى به تو روى آورده است؛ پس تو از زشتيهايش درگذر، بحق زيبايهايى كه در تو است، اى خداوند كريم!" بنا به روايتى، آن حضرت 25 بار پياده به حج رفتند و دو يا سه بار تمامى اموال خود را با فقرا بطور مساوى تقسيم كردند و حتى گاهى تمامى اموال نقد و موجود در خانه را به سائل مى بخشيد، بطورى كه هيچ درهم و دينارى براى مخارج خودشان باقى نمى ماند .



گرچه تمامى امامان بزرگوار، مظهر تمام اسماء حسناى الهى و محل تجلى صفات خداوندى و واجد تمامى كمالات مى باشند، اما شرايط زمان سبب مى شود كه يكى از آن صفات، از ساير ويژگيهاى آنان بيشتر جلوه كند .



از اين رو، مى بينيم كه امام حسين (ع) در شجاعت و شهامت و امام سجاد (ع) به زهد و عبادت برجستگى يافتند .



اين نه از آن جهت بود كه عبادت امام حسين (ع) همچون عبادت فرزندش امام زين العابدين نبود، يا ساير ائمه از جهت شهامت و ازخودگذشتگى و ايثار و فداكارى همچون امام حسين (ع) نبودند؛ بلكه از اين رو بود كه امامان، مطابق شرايط زمانى رفتار مى نمودند؛ بطورى كه اگر ساير ائمه در موقعيتى همچون موقعيت امام مجتبى (ع) قرار مى گرفتند، صلح مى كردند و اگر در موقعيتى همچون موقعيت امام حسين (ع) قرار مى گرفتند، مى جنگيدند .



از صفات بارز امام حسن مجتبى (ع) حلم و بردبارى و عفو آن حضرت است و امام حسن (ع) به اين صفت مشهور مى باشند .



يكى از دشمنان حضرت كه اهل شام بود و به مدينه آمده بود و بطور طبيعى تحت تأثير تبليغات مسموم معاويه قرار داشت و كينه اهل بيت را در دل مى پرواند، با امام حسن (ع) ملاقات نمود و نسبت به حضرت بسيار بى ادبى كرد و ناسزا گفت .



حضرت سكوت كردند و چون سخن آن مرد تمام شد، فرمودند: "اى پيرمرد! گمان مى كنم تو مرد غريبى باشى و گويا مسائل بر تو مشتبه شده است (كه نسبت به ما چنين اعتقادى دارى) .



اگر از ما طلب رضايت كنى، تو را مى بخشيم و اگر چيزى بخواهى به تو ميدهيم؛ اگر گرسنه باشى،تو را سير مى كنيم و اگر به لباس احتياج دارى، تو را مى پوشانيم .



اگر محتاج باشى، بى نيازت خواهيم كرد و در صورتى كه بخواهى، مى توانى به منزل ما بيايى و مهمان ما باشى!" اين رفتار سبب شد تمامى آن تبليغات مسموم كه در جان و دل او ريشه كرده بود، يكباره زدوده شود و مرد شامى به حقيقتى تازه دست يابد .



لذا در حالى كه متنبه شده بود و مى گريست، عرض كرد: "شهادت مى دهم كه تو خليفه خدا در زمين هستى و خدا بهتر مى داند كه رسالت خود را كجا قرار دهد! پيش از آنكه من تو را ملاقات كنم، بيش از همه مردم از تو و پدرت متنفر بودم؛ ولى الآن شما نزد من، محبوترين خلق خدا هستيد!" سپس به خانه آن حضرت وارد شد و تا زمانى كه در مدينه بود، مهمان امام مجتبى (ع) بود و از دوستان اهل بيت به شمار آمد .



همچنين روايت شده است كه يكى از خدمتكاران حضرت تخلفى كرد و امام خواستند او را تنبيه كنند



او بدون درنگ اين قسمت از آيه 134 سوره "آل عمران" را خواند: "و الكاظمين الغيظ: كسانى كه خشم خود را فرو مى خورند" .



امام به محض شنيدن آيه فرمودند: "خشم خود را فرو خوردم!" خدمتكار قسمت بعدى آيه را خواند: "و العافين عن الناس: و كسانى كه از خطاى مردم درمى گذرند .



" امام فرمودند: "از تقصير تو درگذشتم" و سپس قسمت آخر آيه را خواند: "و الله يحب المحسنين: و خداوند احسان كنندگان را دوست دارد" امام فرمودند: "تو را آزاد كردم و از اين پس، دو برابر آنچه از من مى گرفتى به تو خواهم داد!" آرى؛ در بيان فضايل آن حضرت هر چه گفته شود، كم است و در حد فهم خود سخن گفته ايم، زيرا هنوز عمق فضايل و كمالات امام را درك نكرده ايم و بهترين توصيف، همان است كه خود اهل بيت در حق خود فرموده اند: "كلامكم نور و أمركم رشد و وصيتكم التقوى و فعلكم الخير و عادتكم الإحسان و سجيتكم الكرم و شأنكم الحق و الصدق و الرفق و قولكم حكم و حتم و رأيكم علم و حلم و حزم؛ إن ذكر الخير كنتم أوله و أصله و فرعه و معدنه و مأويه ومنتهاه: سخن شما نور و امر شما رشد و منشأ هدايت است؛ وصيت و سفارش شما تقوى است و فعل شما خير و نيكى است؛ عادت شما احسان و روش پسنديده شما كرم و بزرگوارى مى باشد و جز حق و صداقت و مدارا چيزى در شأن شما نيست؛ سخن شما حكم حكيمانه و حتمى و لازم الاجراست و رأى و نظر شما مطابق علم و حلم و دورانديشى است؛ اگر از نيكى و خيرى ياد شود، سرمنشأ و ريشه و شاخه و معدن و جايگاه و منتهى و آخر آن نيكى، شما هستيد، (زيارت جامعه كبيره) .



در تاريخ 21 ماه مبارك رمضان سال 40 هجرى، اميرالمؤمنين، على بن ابى طالب (ع) براثر ضربه ابن ملجم- لعنة الله عليه- دار فانى را وداع كردند و به شهادت رسيدند .



پس از شهادت آن حضرت، جانشين ايشان، حضرت امام حسن مجتبى (ع)، به منبر رفتند و با فصاحت و بلاغت تمام، مردم را مخاطب قرار دادند؛ شأن و مقام الهى اهل بيت (عليهم السلام) را يادآور شدند؛ فرمايش پروردگار حكيم در قرآن را كه مى فرمايد: "أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولى الأمر منكم: خدا را اطاعت كنيد و از رسول و اولى الامرتان پيروى نماييد" (سوره نساء، آيه 56( تلاوت فرموده، آن را بر خود تطبيق نمودند و سفارش رسول خدا (ص) نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) را يادآور شدند كه مى فرمود: "إنى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى الخ: من دو چيز گرانبها را در ميان شما باقى مى گذارم، يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم را . .



" آنگاه چنين فرمودند: "امشب مردى از دنيا رفت كه هيچ يك از پيشينيان، در عمل خير بر او سبقت نگرفتند و آيندگان نيز به پاى او نخواهند رسيد؛ كسى كه در ركاب رسول خدا جهاد مى كرد و با جان خود از آن حضرت دفاع مى نمود؛ رسول خدا او را با رايت و پرچم خود به هر طرف مى فرستاد، جبرئيل در طرف راست او و ميكائيل در طرف چپ او بودند و جز با فتح و پيروزى بازنمى گشت .



او - كه سلام خداوند بر او باد! - در شبى رحلت كرد كه عيسى بن مريم- عليه السلام- در آن شب به آسمان رجوع نمود و "يوشع بن نون" وصى موسى در آن شب رحلت كرد و از طلا و نقره، جز هفتصد درهم چيزى از او باقى نماند كه مى خواست با آن پول براى خانواده اش خدمتكارى بخرد .



"سپس بغض، گلوى حضرت را گرفت و گريست و مردم نيز با آن حضرت گريستند .



پس از مدتى خود را به مردم معرفى نمود و به آنان خاطرنشان ساخت كه خداوند از اهل بيت هر گونه رجس و پليدى را دور نموده است: "إنما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا:اراده خداوند بر اين تعلق گرفته است كه از شما اهل بيت، رجس و پليدى را دور كند و شما را كاملا پاك و مطهر گرداند .



(سوره احزاب، آيه 33( و در كتابش مزد رسالت پيامبرش را مودت اهل بيت قرار داده است: "قل لا أسألكم عليه أجرا إلا المودة فى القربى: اى پيامبر! بگو من در مقابل رسالتم اجر و مزدى را نمى طلبم مگر مودت نسبت به خويشاوندانم را" (سوره شورى، "آيه 23( .



چون سخن امام به اينجا رسيد، عبدالله بن عباس، پسر عموى پيامبر (ص) كه از اصحاب اميرمؤمنان، على (ع) بود، برخاست و گفت: "اى مردم! اين مرد، پسر پيامبر شما و جانشين امام شماست؛ با او بيعت كنيد!" مردم به دنبال اين دعوت، به جانب امام شتافتند و در جمعه، 21 رمضان سال 40 هجرى با امام حسن مجتبى (ع) بيعت نمودند .



امام نيز ابن عباس را به ولايت بصره منصوب كرده، مشغول بررسى اوضاع و احوال و رتق و فتق امور گرديدند .



اين بيعت مقدس مى توانست راه نيمه تمامى را كه على (ع) پيموده بودند، (يعنى راه احياء دين و عمل به حقايق قرآنى و احكام الهى) استمرار بخشد و جامعه را به هدف نهايى برساند؛ ولى دشمن آرام ننشسته بود .



"معاوية بن ابى سفيان" كه براى تسلط بر شام از بيعت با على (ع) خوددارى كرده بود و آتش جنگ صفين را روشن نموده بود، موجب شد بين مسلمانان شكافى عميق بيفتد .



پس از آنكه خبر وفات على (ع) و بيعت مردم با امام مجتبى (ع) را شنيد، بى درنگ دو جاسوس را به شهرهاى كوفه و بصره گسيل كرد .



مأموريت آنان بررسى اوضاع شهر و رساندن اخبار به معاويه و ايجاد اختلال و آشوب در شهر بود تا پايه هاى خلافت نوبنياد امام مجتبى (ع) را سست كند .



اين دو جاسوس خوشبختانه شناسايى و دستگير شدند و به دستور امام حسن (ع) به قتل رسيدند .



سپس آن حضرت نامه اى به معاويه نوشتند و در آن، او را چنين مخاطب ساختند: "تو جاسوسان خود را مى فرستى تا آشوب به پا كنند؛ گويا طالب جنگ هستى! اگر چنين است، من نيز آماده نبرد هستم!" پس از آن، همواره بين امام حسن (ع) و معاويه نامه رد و بدل مى شد و احتمال درگيرى نظامى هر لحظه بيشتر مى شد، تا آنكه معاويه تصميم خود را عملى ساخت .



وى سپاه عظميى را مهيا كرد و آن را به طرف كوفه فرستاد تا آن شهر را مورد تاخت و تاز قرار دهد و از طرفى ديگر سعى كرد سران سپاه امام را كه به جنگ با او بسيج شده بودند بفريبد و با تطمع به طرف خود جذب كند و در اين راه، بسيار موفق شد .



تعداد بيشمارى از سپاه آن حضرت، به معاويه گرويدند و فرزند پيامبر (ص) را رها كردند .



علت اين امر آن بود كه سپاه حضرت، ارتشى يكپارچه، با نيتى واحد و تصميمى محكم بر يارى امام نبود .



بسيارى از افراد لشكر را منافقينى تشكيل مى دادند كه در زمان على بن ابى طالب (ع) از ترس جان خود ساكت بودند و بظاهر اظهار موافقت مى كردند .



گروهى نيز نسبت به شايستگى آن حضرت شك و ترديد داشتند و مسأله "ولايت" هنوز براى آنان بدرستى حل نشده بود و عده اى نيز از خوارج بودند كه معتقد به كفر سه نفر بودند: على بن ابى طالب (ع) (كه با شهادت آن حضرت به مقصود خود رسيده بودند)، عمرو عاص و معاويه و چون مى ديدند در برابر معاويه، جبهه اى گشوده شده است، به آن پيوستند تا معاويه را از صحنه خارج كنند و نيت واقعيشان پيروى از امام و يارى ولى امر منصوب از طرف رسول خدا (ص) نبود ؛ بلكه در پى اجراى مقصود خود بودند .



اظهار وفادارى به امام مجتبى (ع) براى آنان وسيله بود نه هدف، و در نهايت، گروهى نيز به طمع كسب غنايم و پيروزى پا به ميدان جنگ گذاشته بودند و طبيعى بود كه اگر از طرف دشمن، پيشنهادى بالاتر مطرح مى شد ، به آن طرف رو مى كردند .



علاوه بر نكاتى كه ذكر شد، عامل مهم ديگرى نيز در سرنوشت اين مقابله نظامى تأثير بسزايى داشت و آن، تعصب قومى و قبيله اى اعراب بود .



مردم يك قبيله نسبت به دستورات و گرايشهاى رئيس قبيله بسيار متعصب بودند .



اگر رئيس قبيله اى اعلان جنگ مى داد ، مى جنگيدند و اگر صلح مى كرد ، آنان نيز صلح مى كردند .



حضور آنان در سپاه امام مجتبى (ع) به پيروى از رؤساى خود بود نه حضورى از روى تعقل و انديشه در جداسازى حق از باطل ؛ گويى معيار حق نزد آنان ، بزرگ قوم است؛ نه كتاب خدا و پندارى، حق بر محور رئيس قبيله مى گردد! اين انديشه، يعنى انديشه تقليد كوركورانه، پيروى جاهلانه و بى منطق و تعصبات قومى را محور قرار دادن، همان روشى است كه قرآن، آن را به مخالفين انبيا نسبت مى دهد و وقتى آنان را به دليل پيروى كوركورانه از آباء و اجدادشان و دورى از سخن حق و فطرت پاك توبيخ مى كند، پاسخ آنان را چنين نقل مى نمايد: "إنا وجدنا آباءنا على امة و إنا على آثارهم لمقتدون: پدرانمان را بر سيره و روشى يافتيم و تنها از آنان پيروى مى كنيم" (سوره زخرف، آيه 23( و يا: "و إذا قيل لهم اتبعوا ما أنزل الله قالوا بل نتبع ما ألفينا عليه آباءنا: و هنگامى كه به آنان گفته مى شود از آنچه خداوند نازل فرموده است پيروى كنيد، در پاسخ مى گويند: بلكه ما تنها از روشى كه پدرانمان را بر آنان يافتيم پيروى مى كنيم" و خداوند به اين گروه نادان دور از منطق، چنين پاسخ مى دهد: "أ ولو كان آباؤهم لا يعقلون شيئا ولا يهتدون: آيا حتى اگر پدرانشان در چيزى تعقل و انديشه نكنند و به راهى هدايت نشده باشند، باز هم بايد از آنان پيروى كرد؟" (سوره بقره، آيه 170( معاويه مردم زمان خود را بخوبى شناخته بود و به دنياطلبى آنان پى برده بود؛ لذا سران لشكر امام و رؤساى قبايل را با پول و وعده حكومت بر شهرها فريب داد .



حتى از آنان خواست امام مجتبى (ع) را به قتل برسانند و براى قاتل آن حضرت، 200 هزار درهم جايزه تعيين كرد و وعده داد دخترش را به ازدواج او درآورد .



سران لشكر و رؤساى قبايل و به تبع آنان، گروه بيشمارى از مردم، به امام حسن (ع) پشت كردند و در صف مقابل قرار گرفتند .



وضعيت داخلى چنان آشفته بود كه امام مجتبى (ع) جان خود را در خطر مى ديدند، بطورى كه زير لباس خود زره مى پوشيدند و به نماز مى ايستادند تا غاغافلگيرانه بر اثر هجوم آسيبى نبينند .



به منظور مقابله با دشمن، امام مجتبى (ع) به منبر رفتند و مردم را به جهاد فراخواندند؛ ولى مردم كه طمع پول را چشيده بودند و خودشان به معاويه نامه نوشته بودند و از او اعلام حمايت كرده بودند، پاسخ مثبت به دعوت امام ندادند .



تنها گروهى از ياران ايشان، همچون "عدى بن حاتم" به حمايت برخاستند و وفادارى خود را اعلام كردند .



با اين حال، امام مجتبى (ع) از مردم خواستند كه هر كس مايل به جهاد است، به طرف لشكرگاه رهسپار شود و خود نيز به آنجا رفتند؛ ولى چون به آنجا رسيدند، متوجه غيبت اكثر مردم شدند؛ لذا مجددا خطبه خواندند و از بى وفايى مردم اظهار تأسف نمودند، مردمى كه پيش از اين با على (ع) بيعت كرده بودند و آن حضرت را رها كردند، اكنون نيز بيعت خود را شكسته اند .



آنگاه شخصى به نام "حكم" را در رأس سپاه 4 هزار نفرى به طرف معاويه فرستادند و به او دستور دادند در محلى به نام "انبار" توقف كند و راه را بر او ببندد و منتظر دستور بعدى باشد .



معاويه توسط مأمورى، "حكم" را با 500 هزار درهم و وعده فرماندارى يكى از ايالات شام فريفت و او را به خود ملحق كرد .



خبر اين پيمان شكنى به امام حسن (ع) رسيد .



حضرت بارديگر براى مردم سخرانى كردند و فرمودند: "من بارها گفته بودم كه عهد شما قابل اعتماد نيست و شما بنده دنيا هستيد .



اكنون شخصى ديگر را مى فرستم و مى دانم كه او نيز عهد خود را نقض خواهد كرد .



" سپس فرد ديگرى را طلبيدند و در حضور مردم از او پيمان گرفتند كه با معاويه صلح و آشتى نكند و بيعت خود را نشكند .



او نيز بر اين مطلب سوگند ياد كرد و به طرف "انبار" حركت كرد .



اما او نيز خريده شد .



قيمت او در قبال رها كردن فرزند رسول خدا (ص)، تنها 5 هزار درهم و فرماندارى يكى ديگر از ايالات بود! امام تصميم گرفتند خودشان راه را بر معاويه ببندند؛ لذا "مغيرة بن نوفل" را موقتا به ولايت كوفه منصوب كردند و خودشان از لشكرگاه به طرف ميدان نبرد حركت كردند همچنين از "مغيره" خواستند مردم كوفه را به جنگ دعوت كند و براى آن حضرت نيروى كمكى بفرستد .



سپاه عظيمى از كوفه روان شد و به امام پيوست .



امام حسن (ع)، "عبيدالله بن عباس" را به فرماندهى سپاهى مركب از 12 هزار نفر منصوب فرمودند و او را از بين راه به طرف معاويه فرستادند تا زودتر راه را بر او ببندد و دستور دادند در صورت وقوع پيشامدى براى "عبيدالله"، "قيس بن سعد" امير لشكر باشد و اگر او نيز نتوانست يا حادثه اى برايش رخ داد، "سعيد بن قيس" فرماندهى را به عهده گيرد .



سپس خودشان با بقيه سپاه به طرف "ساباط" حركت كردند .



صبح روز بعد، امام مجتبى (ع) تصميم گرفتند ميزان اطاعت لشكريان را آزمايش كنند؛ زيرا سابقه عهدشكنى آنان، اعتماد به چنين سپاهى را مشكل مى ساخت .



بدين منظور، خطبه اى خواندند و در آن فرمودند: "به خدا قسم، من اميدوارم خيرخواه ترين خلق خدا براى مردم باشم و كينه هيچ مسلمانى را در دل ندارم و بدى كسى را نمى خواهم! بدانيد كه شما از جماعت بيزاريد و تفرقه را مى پسنديد؛ ولى اجتماع و اتحاد براى شما بهتر است .



من براى شما تدبيرى انديشيده ام كه از رأى و نظر شما بهتر است؛ پس با امر من مخالفت نكنيد و رأيم را زير پا نگذاريد! خداوند مرا و شما را ببخشد و به راهى كه دوستى و رضايت خداوند در آن است هدايت فرمايد!" امام حسن مجتبى (ع) در اين سخنان، بطور سربسته اعلام كردند كه تصميمى خواهند گرفت كه مورد پذيرش بسيارى نخواهند بود؛ ولى به صراحت رأى خود را بيان نفرمودند .



مردم به هم نگاه كردند و گفتند: "مقصودش چيست؟" و به همديگر اين گونه پاسخ دادند: "او مى خواهد با معاويه صلح كند و خلافت را به او واگذار كند .



" خوارج كه از قبل معتقد به كفر معاويه بودند، با رأى امام مخالفت كردند و ايشان را به كفر متهم كردند و گفتند: "اين مرد، كافر شده است!" سپس به خيمه امام حمله كردند و آن را غارت نمودند؛ حتى سجاده امام را از زير پايش كشيدند و رداى مباركش را از دوشش برداشتند .



امام مجتبى (ع) با اهل بيت خود و عده كمى از شيعيان، در حالى كه دشمنان را از آن حضرت دور مى كردند، از "ساباط" به طرف "مدائن" حركت كردند .



در تاريكى شب، مردى به نام "جراح بن سنان" لجام مركب امام را گرفت و گفت: "الله اكبر! اى حسن! همان طور كه قبل از اين، پدرت كافر شده بود، تو نيز كافر شدى!" سپس با خنجرى ران ايشان را هدف ضربه قرار داد؛ بطورى كه جراحت تا استخوان ران آن حضرت رسيد .



امام مجتبى (ع) از شدت درد از مركب افتادند و آن مرد را نيز به زمين انداختند .



آنگاه اطرافيان آن حضرت، به طرف ضارب و مرد ديگرى كه همراهش بود هجوم آوردند و آنها را كشتند؛ سپس امام را بر روى تختى قرار دادند و به مدائن بردند .



حتى در آنجا نيز فرزند رسول خدا (ص) آسوده نبود؛ زيرا عده اى مى خواستند حضرت را تحويل معاويه بدهند و پاداش بگيرند .



كار به جايى رسيده بود كه معاويه، از طرف سران سپاه و رؤساى قبايل، نامه هايى دريافت كرد كه از وى خواسته شد بود به طرف آنها بيايد و امام را تحويل بگيرد .



از آن طرف فرمانده سپاه دوازده هزار نفرى، يعنى "عبيدالله بن عباس" نيز به معاويه پيوست .



معاويه در مقابل يك ميليون درهم كه نيمى از آن را به صورت نقد پرداخته بود، او را خريد و به خود ملحق ساخت .



عبيدالله نيز شبانه سپاه را ترك كرد و به معاويه پيوست .



معاويه نامه اى به امام مجتبى (ع) نوشت و در آن از امام خواستار مصالحه شد و درخواست كرد آن حضرت خلافت را به او واگذار كنند و در آن چنين نوشت: "ياران پدرت با او همراهى نكردند و با تو نيز همراهى نخواهند كرد؛ اين هم نامه هايى كه به من نوشته اند!" و نامه هاى سران قبايل را به آن ضميمه كرد .



امام حسن (ع) نيز كه يقين كرده بودند مردم ايشان را يارى نخواهند كرد و عملا نيز كسى براى يارى ايشان باقى نمانده بود، تصميم گرفتند با معاويه صلح كنند؛ ولى باز براى اتمام حجت بيشتر، مكانى را مشخص كردند و از مردم خواستند تا فردا در آنجا حاضر شوند و آنان را از نقض بيعت و مخالفت و عهدشكنى برحذر داشتند .



آن حضرت ده روز در وعده گاه توقف نمودند، ولى فقط چهار هزار نفر در آنجا جمع شدند .



اما آيا اين عده (كه در مقابل تمامى مردمى كه با آن حضرت بيعت كرده بودند و بيعت خود را نقض كرده بودند، بسيار اندك بودند) قابل اعتماد بودند؟ ظاهرا پاسخ اين سؤال بسيار روشن است .



به هر حال، امام حسن مجتبى (ع) روز دهم به منبر رفتند و چنين فرمودند: "من از مردمى كه نه حيا دارند و نه دين، تعجب مى كنم! واى بر شما! به خدا قسم، معاويه به قولى كه در مقابل كشتن من به شما داده است وفا نخواهد كرد! من مى خواستم دين حق را به پا دارم؛ ولى شما مرا يارى نكرديد، من بتنهايى نيز مى توانم خدا را عبادت كنم (ولى فقط به اين راضى نبودم) .



به خدا سوگند مى خورم اگر خلافت را به معاويه واگذار كنم، شما در حكومت بنى اميه هرگز روى شادى را نخواهيد ديد و شما را سخت عذاب و شكنجه خواهند كرد! گويا مى بينم فرزندان شما بر در خانه هاى فرزندان ايشان ايستاده اند و آب و غذاى طلبند؛ ولى آنان آب و غذا به آنان نمى دهند .



به خدا سوگند، اگر ياورى داشتم، با معاويه صلح نمى كردم؛ زيرا خلافت بر بنى اميه حرام است و در اين مطلب، به خدا و رسولش سوگند ياد مى كنم! اف بر شمااى بندگان دنيا! بزودى نتيجه اعمال خود را خواهيد ديد!" آرى، هيچ قومى به نكبت و خوارى در دنيا و آخرت دچار نشده و نمى شوند مگر به واسطه اعمال زشت و ناپسندى كه انجام داده اند و اين، سنت الهى است كه اگر جمعيتى نعمت رهبرى حق و ولايت الهى را رها كنند، دچار حكومت فاسقان شوند و طعم ذلت دنيا و عذاب آخرت را بجاى سرورى هر دو جهان بچشند: "و ضرب الله مثلا قرية كانت آمنة مطمئنة يأتيها رزقها رغدا من كل مكان فكفرت بأنعم الله فأذاقها الله لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون: و خداوند مثل مى زند آباديى را كه آسوده و آرام بود و روزى آن، بوفور از هر طرف مى رسيد؛ پس به نعمتهاى خداوند كفر ورزيد؛ در نتيجه خداوند به خاطر كارهايى كه انجام مى دادند، لباس گرسنگى و ترس را به آنان پوشانيد و تلخيش را به آنان چشانيد" (سوره نحل، آيه 112( امام حسن مجتبى (ع) نامه اى بدين مضمون به معاويه نوشتند: "من مى خواستم حق را احيا كنم و باطل را از ميان بردارم و كتاب خدا و سنت پيامبر را جارى سازم؛ ولى مردم مرا همراهى نكردند .



اكنون با شرايطى با تو صلح مى كنم و مى دانم كه به آن شرايط عمل نخواهى كرد .



به اين حكومتى كه براى تو فراهم شده است شاد مباش؛ زيرا بزودى پشيمان خواهى شد، همان طور كه غاصبان قبلى خلافت پشيمان شدند و پشيمانى براى آنان سودى ندارد .



" سپس پسر عموى خود، "عبدالله بن حارث" را نزد معاويه فرستادند تا صلحنامه اى را منعقد سازد .