بازگشت

موضع گيريهاى تابناك


امام ميوه هاى صلح را مى چيند هدف اصلى امام حسن از انعقاد صلح با معاويه در واقع افشا كردن ماهيّت آن مرد نيرنگ باز و نابود كردن حكومت استوار شده بر ارزشهاى جاهلى او بود.



امام حسن عليه السلام مى خواست از نو صفوف مخالفان را نظم بخشد و از هر فرصتى براى برانگيختن روح ايمان و تقوا در مردم بهره بردارى كند.



در زير به برخى از موضعگيريهاى درخشان آن امام در مقابل معاويه خواهيم پرداخت.



در واقع اين موضعگيريها، تاج و تخت معاويه رامى لرزاند و روش مقاومت را به مخالفان حكومت مى آموخت: الف - اندكى پس از برقرارى صلح، معاويه براى ايراد سخنرانى بر منبرنشست و گفت: حسن بن على مرا شايسته خلافت تشخيص داد و خود راسزاوار اين امر ندانست.



امام حسن عليه السلام نيز در آن مجلس حضور داشت و يك پله پايين تر ازمعاويه نشسته بود.



چون سخنان معاويه به پايان رسيد، آن حضرت برخاست و خداى را بدانچه شايسته بود، ستود و آنگاه از روز مباهله يادكرد و فرمود: "پس رسول خداصلى الله عليه وآله از خلايق، پدرم و از فرزندان من و برادرم و اززنان مادرم را بياورد.(26)



ما اهل و دودمان او هستيم.



او از ماست و ما ازاوييم.



و چون آيه تطهير(27) نازل شد، رسول خداصلى الله عليه وآله ما را در زير عباى خيبرى ام سلمه )رض( گرد آورد و آنگاه فرمود: بار خدايا! اينان اهل بيت و دودمان منند.



پس پليدى را از ايشان بزداى و آنها را پاك كن.



درزير اين عبا جز من و برادر و پدرم و مادرم كس ديگرى نبود و در مسجدهيچ كسى اجازه جنب شدن نداشت و هيچ كس را حقّ به دنيا آمدن در آن نبود مگر پيامبرصلى الله عليه وآله و پدرم و اين كرامتى بود از جانب خداوند به ماوشما خود جايگاه ما را در نزد رسول خداصلى الله عليه وآله ديده بوديد.



همچنين آن حضرت فرمان داد تا درهايى را كه به روى مسجد گشوده مى شد ببندند مگر درب خانه ما را.



برخى در اين باره از حضرتش پرسش كردند و وى فرمود: من از جانب خود نمى گويم كه كدام در را ببنديدوكدام را بگشاييد، بلكه خداوند به بستن و گشودن اين درها فرمان داده است.



اينك معاويه پنداشته است كه من او را شايسته خلافت دانسته و خودرا سزاوار آن ندانسته ام.



او دروغ مى گويد.



ما در كتاب خدا و بر زبان پيامبرش نسبت به مردمان اولى هستيم.



اهل بيت همواره و از زمانى كه خداوند، پيامبرش را به سوى خود برد، زير ستم بوده اند.



پس خداوندميان ما و كسانى كه حقّ ما را به ستم گرفته و بر گردن ما بالا رفته اندومردم را بر ضدّ ما شورانده وسهم ما را از "فى ء"(28) بازداشته و مادر ما رااز حقّى كه رسول خداصلى الله عليه وآله براى او قرار داده بود، محروم كرده اند،داورى فرمايد.



به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر مردم به هنگامى كه رسول خداصلى الله عليه وآله آنان را ترك گفت با پدرم بيعت مى كردند، همانا آسمان باران رحمتش رابر آنان فرو مى باريد و زمين بركتش را از آنان دريغ نمى داشت.



وتو اى معاويه! در اين خلافت طمع نمى كردى.



چون اين خلافت از جايگاه اصلى خود برون آمد، قريش بر سر آن جدال كردند و آزادشدگان )طلقاء(وفرزندان آنان، يعنى تو ويارانت، در آن طمع كرديد.



در حالى كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: كار هيچ امّتى تباه نشد مگر آنكه مردى در ميان آنان به حكومت رسيد كه عالمتر از او نيز يافت مى شد، امّا وى آن امّت را به درجات پست تر سوق مى دهد تا بدانجايى رسند كه از آن گريخته بودند.



بنى اسرائيل با آنكه مى دانستند هارون جانشين موسى است، امّا او را رهاكردند و پيرو سامرى شدند.



اين امّت نيز پدر مرا وانهادند و با ديگرى دست بيعت دادند.



حال آنكه خود از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيده بودند كه به پدرم مى فرمود: "تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى، جزآنكه پيامبر نيستى".



اينان خود ديده بودند كه رسول خداصلى الله عليه وآله پدرم را درروز غدير خم منصوب كرد و بديشان فرمود كه شاهدان، غايبان را از اين موضوع آگاه سازند.



رسول خداصلى الله عليه وآله از قوم خويش گريخت در حالى كه آنان را به خداى تعالى مى خواند تا آنكه در غارى وارد شد و اگر ياورانى مى يافت هرگزنمى گريخت وهنگامى كه آنانرا دعوت كرد، پدرم دستش را در دست پيامبر نهاد و به فرياد او رسيد به هنگامى كه فرياد رسى نداشت.



پس خداوند هارون را در گشايشى، قرار داد در زمانى كه او را ناتوان گرفتندونزديك بود بكشندش و خداوند پيامبرصلى الله عليه وآله را در گشايشى قرار داد.



هنگامى كه وى به غار قدم نهاد و يارانى نيافت و پدرم و من نيز درگشايشى از خداى هستيم به هنگامى كه اين امّت ما را تنها و بى ياورگذارد و با تو بيعت كرد.



اى معاويه: آنچه گفتم تماماً نمونه ها و سنّت هابود كه يكى از پس ديگرى روى مى دهد.



اى مردم! به راستى كه اگر شمابين مشرق و مغرب جهان را بكاويد كه مردى را بيابيد كه زاده پيامبرى باشد، به جز من و برادرم كس ديگرى را نمى يابيد و من با اين )معاويه(بيعت كردم و اگر چه مى دانم كه اين آزمونى است براى شما و متاعى است تا روزگارى چند".(29)



ب - يك بار ديگر معاويه بر فراز منبر رفت و به اميرمؤمنان عليه السلام ناسزا گفت.



امام حسن كه در آن مجلس حضور داشت.



با معاويه به مجادله پرداخت و او را در برابر ديدگان مردم رسوا كرد.



در اين باره درروايت آمده است: "پس از آنكه پيمان نامه صلح امضا شد، معاويه به كوفه رفت و چندروزى در آنجا اقامت گزيد.



چون كار بيعت با وى به پايان رسيد براى مردم به سخنرانى ايستاد و از اميرمؤمنان على ياد كرد و به او و سپس به امام حسن ناسزا گفت.



حسن و حسين عليهما السلام در آن مجلس حضور داشتند.



پس حسين برخاست تا سخنان معاويه را پاسخ گويد، امام حسن دست اورا گرفت و بر جايش نشاند وسپس خود برخاست و فرمود: اى كسى كه ازعلى ياد مى كنى.



من حسن هستم و على پدر من است وتو معاويه اى وپدرت صخر است.



مادر من فاطمه و مادر تو هند است و پدر بزرگ من رسول خداصلى الله عليه وآله و نياى تو حرب است و مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ توقتيله است.



پس لعنت خداى بر گمنام ترين، پست نژادترين و بد قوم ترين و ديرينه ترين كافر و منافق ما باد! عدّه اى از كسانى كه در مسجد حضورداشتند در پى اين دعا گفتند: آمين آمين".(30)



ج - در شام، جايى كه معاويه بيست سال پايگاه خلافتش را در آنجانهاده بود و دروغهاى جديدى بر اسلام مى بست، به طورى كه نزديك بودتا آيين تازه اى به وجود آورد، امام حسن مجتبى به مخالفت با نظام فاسداو برخاست و اعلام كرد كه من و خط سيرم، براى رهبرى مسلمانان بهترو شايسته تر مى باشيم.



تاريخ اين حادثه را چنين بازگو مى كند: روايت كرده اند كه عمرو بن عاص به معاويه گفت: حسن بن على مردى ناتوان و عاجز است و چون بر فراز منبر رود و مردم به او بنگرندخجل مى شود واز گفتن باز مى ماند.



اى كاش به او اجازه سخن دهى.



پس معاويه به امام حسن گفت: اى ابو محمّد! اى كاش بر منبر مى نشستى و مارا اندرز مى گفتى! امام برخاست و ستايش خداى را به جا آورد و بر او درود فرستاد.



وسپس فرمود: "هر كه مرا مى شناسد، مى داند كه كيستم و آنكه مرا نمى شناسد بداندكه من حسن پسر على و پسر بانوى زنان، فاطمه دخت رسول خداصلى الله عليه وآله هستم.



من فرزند رسول خدايم، من فرزند چراغ تابانم، من فرزند مژده بخش و بيم دهنده ام، من فرزند كسى هستم كه به رحمت براى جهانيان مبعوث شد.



فرزند آن كس كه به سوى جن و انس مبعوث شد منم، فرزندبهترين خلق خدا پس از رسول خدا.



منم، فرزند صاحب فضايل منم،فرزند صاحب معجزات و دلايل، منم فرزند اميرمؤمنان، منم كسى كه ازرسيدن به حقش بازداشته شده، منم يكى از دو سرور جوانان بهشتى.



منم فرزند ركن و مقام، منم فرزند مكّه و منى، منم فرزند مشعر و عرفات".



معاويه از شنيدن اين سخنان به خشم آمد و گفت: دست از اين سخنان بردار و براى ما از خرماى تازه بگو.



امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: باد آن راآبستن كند و گرما آن را بپزد و خنكى شب خوشبويش گرداند.



آنگاه دنبال سخن خود را گرفت و ادامه داد: "منم فرزند شفيع مطاع، منم فرزند كسى كه قريش در برابرش تسليم شدند.



منم فرزند پيشواى مردم و فرزند محمّد رسول خداصلى الله عليه وآله ".



معاويه ترسيد كه مردم با شنيدن اين سخنان، به آن حضرت متمايل شوند، از اين رو گفت: اى ابو محمّد! پايين بيا.



آنچه گفتى كافى است.



امام حسن از منبر پايين آمد.



معاويه به او گفت: فكر كردى در آينده خليفه خواهى شد؟ تو را با خلافت چكار؟! امام حسن به او فرمود: "خليفه كسى است كه بر طبق كتاب خدا و سنّت رسول خدا رفتار كندنه كسى كه با زور خليفه شود و سنّت رسول را تعطيل كند و دنيا را پدرومادر خود گيرد و حكومتى را صاحب شود كه اندكى از آن كام جويدوسپس لذّتش تمام شود و رنج و دردش باقى بماند".



آنگاه امام حسن ساعتى خاموش ماند و سپس پيراهنش را تكاندوبرخاست كه برود، امّا عمرو بن عاص به وى گفت: بنشين، من از توپرسشهايى دارم.



امام فرمود: هر چه مى خواهى بپرس.



عمرو پرسيد: مرا از معانى كرم و يارى و مروّت آگاه گردان.



پس امام حسن فرمود: "كرم، اقدام به نيكى و بخشش پيش از درخواست است.



يارى دفاع ازناموس و بردبارى در هنگام سختيهاست و مروّت آن است كه مرد دين خود را حفظ كند و نفس خود را از پليديها دور دارد و حقوقى را كه برگردن دارد ادا كند و با بانگ رسا سلام گويد".



همين كه امام حسن عليه السلام بيرون رفت، معاويه عمرو را به باد نكوهش گرفت وگفت: شاميان را فاسد كردى.



عمرو گفت: دست نگه دار.



شاميان تو را به خاطر دين و ايمانت دوست ندارند، بلكه تو را به خاطر دنيادوست دارند تا نصيبى از تو بدانها برسد.



شمشير و پول هم كه در دست توست، بنابر اين سخن حسن چندان تأثيرى در آنها ندارد.(31)