بازگشت

مناظره آن حضرت با عمروبن عاص و مروان ابن زياد


مناظرته عليه السلام مع عمر و بن عاص و مروان بن حكم و ابن زياد

روى انه اجتمع معاوية ، مع بطانته ، فجعل بعضهم يفخر على بعض ، فاراد معاوية ان يضحك على ذقونهم فقال لهم : اكثرتم الفخر، فلو حضركم الحسن بن على عليهماالسلام ، و عبدالله بن عباس لقصرا من اعتنكم ما طال ، فبعث الى الامام عليه السلام الى ان ذكر قولهم ، ثم قال عليه السلام :

ليس من العجز ان يصمت الرجل عند ايراد الحجة ، ولكنم من الافك ان ينطق الرجل بالخنا، و يصور البالطل بصورة الحق

يا عمرو افتخار بالكذب ، و جراءة على الافك ما زلت اعرف مثالبك الخبيثة ، ابديها، مرة و امسك عنها اخرى ، فتاءبى الا انهماكا فى الضلالة اتذكر مصابيح ، الدجى ، و اعلام الهدى ، و فرسان ، الطراد، و حتوف الاقران ، و ابناء الطعان ، و ربيع الضيفان ، و معدن النبوة ، و مهبط العلم .

و زعمتم انكم احمى لما وراء ظهوركم ، و قدتبين ، ذلك يوم بدر، حين نكصت الابطال ، و تساورت ، الاقران و اقتحمت الليوث ، و اعتركت المنية ، و قمت رحاها على قطبها، و افترت عن نابها، و طار شرار الحرب ، فقتلنا، رجالكم ، و من النبى ، على ذراريكم ، فكنتم ، لعمرى ، فى ذلك اليوم غير ما نعين لما وراء، ظهوركم من بنى عبدالمطلب .

و اما انت يا مروان ، فما نت و الاكثار، فى قريش ، و انت طليق و ابوك طريد، يتقلب من خزية ، الى سواءة ، و لقد جى ء بك الى اميرالمؤمنين ، فلما، راءيت الضرغام ، قد دميت ، براثنه ، و اشتكبت انيابه ، كنت كما قال القائل :

ليث اذ سمع اللويث زئيره بصبصن ثم قذفن بالابعار

فلما من عليك بالعفو و ارخى ، خناقك بعد ما ضاق عليك ، وغصصت برقيك ، لم تقعد، معنا مقعد اهل الشكر، و لكن كيف تساوينا وتجارينا، و نحن مما لايدركنا عار و لاتلحقنا، خزية

و اما انت يا زياد، و قريشا، لااعرف لك فيها اديما، صحيحا، و لافرعا نابتا، و لاقديما، ثابتا، ولامنبتا كريما، بل كانت ، امك بغيا، تداولها، رجال من قريش ‍ و فجار العرب ، فلما، ولدت لم تعرف لك العرب ، والدا فادعاك هذا - و اشارالى معاوية ، - بعد ممات ابيه

مالك افتخار تكفيك سمية ، و يكفينا، رسول الله صلى الله عليه و آله و ابى على بن ابى طالب عليه السلام ، سيد المؤمنين ، الذى لم يرتد على عقبيه و عمى حمزة سيدالشهداء، و جعفر الطيار، و انا و اخى سيد اشباب اهل الجنة .

ثم التفت الى ابن عباس ، فقال : يا ابن العم انما هى بغاث الطير انقض عليها اجدل



مناظره آن حضرت با عمروبن عاص و مروان ابن زياد

روايت شده : روزى معاويه همراه با اطرافيان ، رازدارش ، نشسته بود، و به يكديگر، فخر مى فروختند معاويه خواست ، آنان را بخنداند، از اين رو، گفت : بسيار فخر فروختيد، اگر حسن بن على عليه السلام و عبدالله بن عباس در اينجا بودند، از اين بالندگى ها كمتر مى نموديد، معاويه نزد، امام فرستاد - آنگاه گفتار آنان را ذكر مى كند - سپس امام در جواب ايشان فرمود:

اگر كسى در مباحثه خاموش ماند، اين امر دليل بر ناتوانى او نمى باشد، بلكه كسى كه به دروغ سخن گويد، و بخواهد باطل را به صورت حق جلوه دهد، خيانتكار است .

اى عمرو به دروغ افتخار ورزيده ، و در خيانت گستاخى مى كنى ، من از تبهكاريت ، هميشه آگاه بوده و برخى از آنها را بر شمرده ، و از برخى ديگر چشم مى پوشيده ام ، زيرا در گمراهى فرو رفته اى ، درباره ما كه چراغهاى روشن در تاريكى ، و پرچمهاى هدايت و راهنمايى و سواران ، دلاور، و حمله ور، به دشمنان و پرورده ، شده در دامان چنگ مى باشد، براى دوستان ، همچون نو بهاران ، خرم هستيم ، ما جايگاه ، نبوت و محل فرو آمدن علم هستيم .

و گمان مى كنيم ، كه نژادتان از ما نيرومندتر است ، ولى در نبرد پدر نيرومندى ما آشكار گرديد، در روزى ، كه دلاوران بر زمين ، خوردند، و هماوران به سختى افتادند، و شير مردان ، از پاى درآمدند، و مرگ معركه دار ميدان شدت بر پاشنه آن چرخيد و دندان نشان داد، و آتش جنگ زبانه كشيد، در چنان هنگامه اى بود كه مردان ، شما را كشتيم ، و پيامبر بر فرزندانتان منت گذارد، و به جان خودم ، سوگند در آن روز شما هرگز از بنى عبدالمطلب برتر و قوى تر نبوديد.

و اما تو اى مروان ، تو را چه مى شود، كه از قريش زياده گفته و به آن افتخار كنى ، تو رها شده اى ، و پدرت طرد شده پيامبر است ، و تو هر روز از پستى به بدى مى گرائى ، و در اين دو گرفتارى ، آيا فراموش كردى آن روز كه دست بسته ترا به حضور اميرالمومنين عليه السلام آوردند، و با چشم خود شيرى را ديدى كه از چنگالش خون مى چكيد، و دندانهايش را به هم مى فشرد، و مفهوم اين شعر را مى نگريستى :

شيرى كه چون شيران فريادش را بشنوند، سراسيمه ، فرار كنند، و سرگين اندازند.

ولى اميرالمومنين عليه السلام تو را بخشيد، و از خفقان ، مرگ رها شدى ، و نفس تنگت كه نمى گذاشت آب دهانت را فرو برى ، باز شد و به حال آمدى ، اما به جاى آنكه سپاس ما را بگذارى به بدگوئى ما پرداختى و جسارت ورزيدى ، در صورتى كه مى دانى ، ما هرگز ننگى پر دامانمان ننشسته و خوار و خسران به سراغمان نيامده است .

و اما تو اى زياد، به قريش چه كار دارى ، كسى براى تو نسبت درست و شاخه برومند، و پيشينه استوار، و جايگاه رشد ارزشمندى ، نمى شناسد، مادرت زنى زناكار بود كه مردهاى قريش و بدكاران عرب با او رابطه داشتند، و وقتى كه به دنيا آمدى پدرت معلوم نبود تا اينكه اين مرد - و به معاويه اشاره كرد - پس از مرگ پدرش تو را برادر خواند.

در اين صورت به چه چيزى افتخار مى كنى ، تو راهمان رسوائى مادرت بس ‍ است ، و در افتخار ما همين كافى است كه جد ما رسول خداست و پدرم على بن ابيطالب عليه السلام پيشواى مسلمانان است ، كه هرگز به جاهليت ، بازنگشت ، و عموهايم ، يكى حمزه سيدالشهداء و ديگرى جعفر طيار است ، و من و برادرم هر دو پيشواى جوانان اهل بهشتيم .

آنگاه امام رو به به ابن عباس كرد و فرمود: پسر عمويم ، اينان ، مرغهاى ، ناتوانى ، هستند كه مى توان ، با بحث پرهايشان ، را در هم شكست .