بازگشت

پس از صلح


پس از آنكه قرارداد صلح و آتش بس بسته شد معاويه حركت نموده روز جمعه بود كه به نـخـيـله (لشكر گاه امام مجتبى عليه السلام ) رسيد، نماز را با مردم خواند و در خطبه اش گفت : ((به خدا سوگند، من براى نماز و روزه و حج و زكات با شما نجنگيدم ، زيرا شما ياران كارها را انجام مى دهيد، ولى براى حكومت با شما جنگيدم و خداوند آن را به من داد با آنـكـه شـما خوش نمى داريد. بدانيد كه من حسن را به چيزهايى وعده داده ام و اينك همه آنها را زير پا مى گذارم و به هيچ يك وفا نمى كنم ))!

سـپـس حركت نموده به كوفه وارد شد، چند روزى در آنجا ماند و چون كار بيعت گرفتن از مـردم تـمام شد، به منبر رفت و در خطبه اش ‍ گفت :... اما بعد، هيچ امتى پس از پيامبرشان اخـتـلاف نـكـردند جز آنكه گروه باطل بر گروه حق پيروز شد، (و چون ديد كه خيلى بد شـد و آبـرويش با اين سخن رفت ، گفت :) مگر اين امت كه گروه حق آن بر باطلش پيروز گرديد....((79))

آن گاه از منبر فرود آمد و مردم را براى بيعت فرا خواند. از مردم يكى بيعت مى كرد، يكى سـوگـنـد مـى خـورد كـه مـن بـيـعـت نـمـى كـنـم و تـو را قـبـول نـدارم ... و ديـگـرى مـى گفت : پناه به خدا از شر تو!... كار بيعت بدين شيوه مى گـذشت تا قيس بن سعد حاضر شد. معاويه گفت : قيس ! بيعت كن . گفت : من هميشه از فرا رسـيـدن چنين روزى اكراه داشتم ... دوست داشتم كه با شمشير ميان روح و بدن تو جدايى انـدازم ولى ... آن گـاه رو بـه مـردم كـرد و گفت : اى مردم ، شما خوبى را با بدى عوض كرديد و ذلت را به جاى عزت و كفر را به جاى ايمان گزيديد. اينك پس از ولايت اميرمؤ مـنـان و سـيـد مـسلمانان و پسر عموى پيامبر، اين اسير آزاد شده فرزند اسير آزاد شده بر شـمـا حـاكـم گـشـتـه كـه بـدتـرين شكنجه ها را به شما خواهد و به جور و ستم با شما رفتار خواهد نمود. پس چگونه شما اين را نمى فهميد، مگر خداوند بر دلهاتان مهر زده و عقلتان را از دست داده ايد؟!

مـعـاويـه از جا جست و بر دو زانو نشست و دست او را گرفت و گفت : تو را سوگند مى دهم (كـه از ايـن لجـاجـت دست بردارد). آن گاه دست خود را بر دست او زد و مردم فرياد كردند: قيس بيعت كرد. قيس ‍ گفت : به خدا دروغ مى گوييد، من بيعت نكردم ... .

و نيز سعد بن مالك وارد شد و گفت : سلام بر تو اى پادشاه ! معاويه در خشم شد و گفت : چـرا نـگفتى : سلام بر تو اى اميرالمؤ منان ؟ سعد گفت : اگر ما تو را امير كرده بوديم امـيـر مـؤ مـنـان بـودى ، ولى تـو ايـن مـقـام را بـه زور اشغال كرده اى !

سـرانـجام معاويه در همان سال (41 ه‍) به شام بازگشت و حكومت همه سرزمينهاى اسلام را بـه دسـت گـرفـت ، كـارگزاران را معين كرد، فرمانداران را در جايهاى خود گماشت ... اما خـاطـرش نه از سوى امام مجتبى و امام حسين عليهماالسلام آسوده شد و نه از سوى ياران و شيعيان وفادار آن حضرت . برخى شيعيان به دربار او مى رفتند، با او مجادله مى كردند و او را مـحـكـوم مـى نـمـودنـد كـه ذكـر آنـها به طول مى انجامد و در فرصتى مناسب بايد نگاشته شود.

امـام حـسـن عليه السلام نيز همراه برادر و ساير نزديكان راهى مدينه شد و باقى عمر را در آنجا به سر برد.

مـعـاويـه سـالى بـه مـدينه آمد و براى زهر چشم گرفتن از مردم سخنرانى كرد و در ميان سـخـنـانش در حضور امام حسن و امام حسين عليهماالسلام به اميرمؤ منان و امام حسن بسيار بد گـفت . امام حسين عليه السلام برخاست كه پاسخ گويد، امام حسن عليه السلام دست او را گـرفـت و نـشـانـد و خود برخاست و فرمود: ((اى كه از على بد گفتى ، من حسنم و پدرم على ، تو معاويه هستى و پدرت صخر (ابوسفيان )، مادر من فاطمه است و مادر تو هند، جد مـن رسـول خـدا اسـت و جد تو حرب ، جده من خديجه است و جده تو فتيله (زنى بدنام ). پس خـدا لعـنـت كـنـد از مـاد نـفر آن كس را كه گمنام تر، حسبش ‍ پست تر، پيشينه اش بدتر و داراى سـابـقـه كـفـر و نـفـاق اسـت . و گـروهـهـايـى از اهل مسجد آمين گفتند.((80))

و زمـانـى ديـگـر امـام مجتبى عليه السلام در حضور معاويه منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهـى فـرمود: ((اى مردم ، معاويه چنين پندارد كه من او را شايسته خلافت دانسته و خود را شايسته ندانسته ام ؛ معاويه دروغ مى گويد، من به حكم كتاب خدا و بيان پيامبر خدا از او بـه ولايـت بـر مـردم شـايـسـته ترم ؛ به خدا سوگند، اگر مردم با من بيعت مى كردند و اطـاعـت و يارى مى نمودند از باران آسمان و بركات زمين بهره مند مى شدند و تو نيز اى مـعـاويه در خلافت طمع نمى كردى ؛ پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هيچ امتى كـار حـكـومـت را به مردى واگذار نمى كند با آنكه داناتر از وى در ميان آنان وجود داشته بـاشـد جـز آنـكـه كـارشـان بـه پـسـتـى مـى گـرايد و سرانجام چون گوساله پرستان (پرستشگر طاغوتهاى زمان ) شوند...))((81)) .

ايـن درگـيـريـها، پرخاشها، احتجاجها و شورشها ادامه داشت ، از سويى برخى از شيعيان مـانند حجربن عدى و يارانش بر اميران شهر اعتراض مى كردند، به معاويه بد مى گفتند و تحت تعقيب قرار مى گرفتند. او دستور داد هر كه را گمان برديد از شيعيان است حقوق او را قطع كنيد، خانه اش را بر سرش خراب كنيد و هيچ كس از آنان را امنيت ندهيد. از سوى ديـگـر خوارج سر برداشتند و به جنگ كارگزاران معاويه برخاستند. او از امام حسن عليه السـلام خـواسـت كـه با او در سركوب خوارج همكارى كند، امام پاسخ داد: اگر بنا باشد با كسى بجنگم نخست با تو خواهم جنگيد.

شـورشـهـاى ديـگـرى نـيز چون شورش موالى (غير عربها) انجام گرفت و سركوب شد. بالاخره چون پايه هاى حكومت معاويه استوار گرديد بر آن شد كه يزيد را به جانشينى خـود مـعـرفى كند، ولى با وجود امام حسن و امام حسين چنين كارى امكان نداشت ، از اين رو اين كـار را بـه سـالهـاى آخـر عـمـر خـود مـوكـول كـرد. ولى بـاز هـم تـاب تحمل امام مجتبى را نداشت ، از اين رو تصميم به مسموم ساختن امام گرفت .

پاورقي

79_ تاريخ يعقوبى 2/216.

80_ ارشاد مفيد / 191.

81_ بحارالانوار 44 / 22.