بازگشت

اعتراض نابجا


برخى ديگر مى پرسند:مگر نه آنستكه رهبر بايد در كارها،از خواسته ى جامعه پيروى كند، پس چرا امام به ميل شيعيان كه جنگ با معاويه را مى خواستند،وقعى ننهاد؟



در پاسخ بايد گفت:چون ادامه ى جنگ به مصلحت اسلام و مسلمانان تمام نمى شد شايسته نبود كه امام به خواسته ى آنان ترتيب اثر دهد.



و اما اصلا راهبرى امام بر اساس اعتقاد شيعه،يك راهبرى خدايى و از گونه ى راهبرى پيامبرانست،چرا كه امام مرتبط با مبدا جهان و خداوند بزرگ است و مصالح جامعه را بر اين اساس تشخيص مى دهد و هر گونه او تشخيص بدهد،خلاف نخواهد بود.



چه بسيار كه پيامبر يا امام،كارى انجام دادند و مردم همان هنگام به مصلحت آن آشنا نبودند، اما با گذشت ايام،لزوم آنرا دريافتند.



چنانكه مثلا،پيامبر (ص) همراه مسلمانان به قصد زيارت خانه ى خدا از مدينه بيرون آمدند، و چون به «حديبيه »رسيدند،قريش مانع ورود ايشان به مكه شدند چرا كه ورود پيامبر و همراهان را بى اجازه و آگاهى پيشين،يكنوع سرشكستگى براى خويش مى پنداشتند.



رفت و آمدها و مذاكراتى بسيار صورت گرفت و سر انجام بنابر آن شد كه بدينصورت تا سه سال با هم صلح كنند:



1-قريش،در سال بعد،سه روز خانه ى خدا را در اختيار مسلمانان بگذارد.تا مسلمانان آزادانه، در آنجا اعمال مذهبى خود را به جاى آورند.



2-تا سه سال قريش و مسلمانان با هم كارى نداشته باشند و رفت و آمد در مكه براى مسلمانان آزاد باشد (43).



3-مسلمانان مكه بتوانند بر اساس دين خود،آشكارا عمل كنند.



4-تمام مفاد بالا به شرطى عمل شود كه اگر كسى از مكه گريخت و به مدينه پناه برد، مسلمانان او را به مكه باز گردانند اما اگر از مدينه كسى به مكه پناه آورد،قريش لازم نباشد چنان كند (44).



پيامبر عزيز اسلام (ص) با مفاد اين صلح نامه موافقت فرمود اما مسلمانان از بند اخير اين قرارداد بسيار ناراحت بودند و زير بار صلح نمى رفتند (45) ،از همه بيشتر،عمر مخالفت مى ورزيد.



پيامبر فرمود:انا عبد الله و رسوله،لن اخالف امره و لن يضيعنى.



يعنى،من بنده و پيامبر خداوندم،هرگز از فرمان او سرنپيچم و مى دانم كه باعث ضرر من نخواهد شد (46).



و همينطور هم شد و اندكى بعد،مصالح اين صلح بر همگان آشكار گشت چرا كه بر اثر خاموش شدن آتش جنگ و رفت و آمد مسلمانان،مشركان به حقيقت اسلام آگاهى يافتند و اسلام در دلشان نشست و بسيار از آنان مسلمان شدند چندانكه هنوز از مدت صلح چيزى بمانده بود كه چيزى نمانده بود اسلام آيين و دين عمومى اهل مكه گردد (47).



زهرى مى گويد:در همين دو سال صلح،تعداد مسلمانان به اندازه ى تمام سالهاى تا پيش از آن، اضافه گشت.



ابن هشام مى نويسد:زهرى راست مى گويد چرا كه مسلمانان،هنگامى كه با پيامبر به حديبيه آمده بودند،1400نفر،اما دو سال بعد در فتح مكه،همراهان او به ده هزار نفر رسيده بودند (48).



پس جا دارد كه زهرى بگويد:لم يكن فتح اعظم من صلح الحديبية هيچ پيروزى «جنگى »، عظيم تر از صلح حديبيه نبود (49).



و نيز امام صادق (ع) بفرمايند:ما كانت قضية اعظم بركة منها هيچ حادثه يى پر بارتر از اين، رخ نداد (50).



بنابر اين،آنكس كه به امامت امامان پاك،ايمان دارد،نبايد به صلح امام حسن-كه درود خدا بر او-ايراد بگيرد،به همانگونه كه به صلح پيامبر عزيز اسلام (ص) با قريش،ايراد نمى گيرد.



به همين جهت،وقتى برخى از شيعيان به خود امام ايراد مى گرفتند-چنانكه برخى مسلمانان به خود پيامبر (ص) -مى فرمود:در كار امام دخالت نورزند و نسبت به امام خويش،پيروى داشته باشند چرا كه او به فرمان خدا و بنابر مصالح واقعى،كارها را انجام مى دهد،اگر چه ديگران رمز آنرا نفهمند.



ابو سعيد عقيصا مى گويد:به حضرت امام حسن (ع) گفتم:



چرا با معاويه صلح كردى و حال آنكه حق با تو و معاويه گمراه و ستمگر است؟



فرمود:آيا من پس از پدرم،حجت خدا و امام نيستم؟



گفتم آرى.



فرمود:مگر رسول خدا در حق من و برادرم نفرمود:الحسن و الحسين امامان،قاما او قعدا؟ حسن و حسين امامند چه قيام كنند و چه نكنند؟



گفتم:آرى.



فرمود:پس من امام هستم،چه قيام كنم و چه نكنم.



آنگاه براى او،علت آنكه قيام نفرمود،توضيح داد كه:



به همان سبب با معاويه صلح كردم كه پيامبر خدا با بنى ضمره و بنى اشجع و با اهل مكه در حديبيه صلح كرد،با اين تفاوت كه آنان كافر بودند و معاويه و ياران او در حكم كافرند.



اى ابو سعيد!،اگر من از جانب خداوند امامم،ديگر معنا ندارد كه راى مرا سبك بشمارى،گر چه مصلحت آن بر تو پوشيده باشد.



مثل من و تو،چون خضر و موسى است.



خضر كارهايى مى كرد كه موسى مصلحت آنرا نمى دانست و در خشم مى شد اما چون خضر او را آگاه مى ساخت،آرام مى گرفت،منهم خشم شما را بر انگيخته ام به اين جهت كه به مصالح كار من آشنا نيستيد،اما همينقدر بدان كه اگر با معاويه صلح نمى كردم،شيعه يى روى زمين بازنمى ماند (51).

پاورقي

43- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 45-44



44- بحار ج 20 ص 368-367



45- بحار ج 20 ص 350



46- سيره ى ابن هشام ج 4 ص 317



47- بحار ج 20 ص 368



48- سيره ى ابن هشام ج 4 ص 322



49- بحار ج 20 ص 345



50- بحار ج 20 ص 368



51- بحار ج 44 ص 1