بازگشت

سيره عملي امام (ع)


امام صادق(ع) فرمود: كه امام حسن (ع) عابدترين مردمان زمان خويش بود و هم با فضيلت ترين بود و هرگاه به سفر حج مي رفت با پاي پياده و گاهي با پاي برهنه راه مي پيمود و چون به ياد مرگ و قبر و زنده شدن مردگان و گذشتن از صراط مي افتاد اشك مي ريخت و چون به ياد عرض اعمال به حقتعالي مي افتاد فرياد مي كشيد و مدهوش مي گشت.

(و كان إذا قام في صلاته ترتعد فرائصه بين يدي ربه عزوجل)

و همينكه به نماز مي ايستاد بندهاي بدنش مي لرزيد به جهت آنكه خود را در مقابل پروردگار خويش مي ديد.

امام رضا (ع) فرمود: كه امام حسن (ع) در موقع مرگ گريه مي كرد. عرض كردند شما چرا گريه مي كنيد در حاليكه جايگاه بلندي نزد پيامبر(ص) داريد و بيست مرتبه پياده به سفر حج رفته ايد و تمام اموال حتي كفشهايتان را سه مرتبه در راه خدا تقسيم كرده ايد؟ فرمود:

(اِنما أبكي لخصلتين: لهول المطلع و فراق الأحبه)

فرمود به دو چيز اشك مي ريزم يكي هول مطلع (يعني ايستادن در روز قيامت و گرفتاريهاي گوناگون پس از مرگ) و ديگر فراق و جدايي از دوستان.

امام حسن (ع) در يكي از سفرها كه از مكه به مدينه باز مي گشت در بين راه پاهاي مباركش ورم نمود. همراهان عرض كردند يابن رسول الله اگر سوار شويد اين ورم برطرف مي شود و آسوده مي گرديد. فرمود: هرگز اين كار را نخواهم كرد ولي به اين منزل كه برسيم با مرد سياه چهره اي برخورد مي كنيم. او روغني دارد كه ورم پايم را برطرف مي نمايد.

در همان نقطه كه حضرت فرموده بود با مرد سياه چهره اي مقابل شدند. يكي از همراهان نزد او رفت و به فرمان امام مقداري از آن روغن خريداري كرد پرسيد براي كه مي خواهي. جواب داد براي حسن بن علي (ع). فوراً خود را به حضرت رسانيد و عرض كرد كه من دوست و غلام شما هستم پول روغن را هرگز نخواهم گرفت، ولي هنگامي كه از خانه خارج شدم زنم در حال زايمان بود دعا بفرماييد خداوند به من فرزندي كامل عنايت فرمايد كه شما خانواده را دوست بدارد. امام حسن فرمود: به خانه برگرد كه چنين خواهد شد. روزي عربي بد شكل و بسيار زشت ميهمان حضرت شد و بر سر سفره نشست. از روي حرص و اشتهاي فراوان مشغول غذا خوردن شد از آنجا كه خوي امام و اين خانواده كرم و لطف است آنجناب از غذا خوردن او خوشحال گشت و تبسم فرمود: در بين صرف غذا پرسيد اي عرب زن گرفته اي يا مجردي؟ عرض كرد زن دارم. فرمود چند فرزند داري؟ گفت هشت دختر دارم كه من از همه آنها زيباترم، اما آنها از من پرخورترند حضرت تبسم نموده او را ده هزار درهم بخشيدند و گفتند: اين سهم تو و زوجه تو و هشت دخترت.

امام مجتبي (ع) از راهي سواره مي گذشت، مردي از اهل شام با آن حضرت مصادف شد و بدون مقدمه شروع به ناسزا گفتن نسبت به آن بزرگوار نمود، ولي امام (ع) هيچ عكس العملي نشان نداد تا اينكه آن مرد هرچه خواست گفت. آنگاه امام (ع) پيش رفته و با تبسم به او فرمود: اگر اجازه دهي ترا راضي مي كنم، چنانچه چيزي بخواهي به تو خواهم داد، اگر راه را گم كرده اي من نشانت دهم، اگر احتياج به بار برداري من اسباب و بار ترا به وسيله اي به منزل مي رسانم، اگر گرسنه اي ترا سير كنم، اگر احتياج به لباس داري ترا مي پوشانم، اگر فقيري بي نيازت كنم، اگر فراري هستي ترا پناه مي دهم، هر آينه حاجتي داشته باشي بر مي آورم چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ما بياوري برايت بهتر است زيرا ما اسباب پذيرايي كافي در اختيارت مي گذاريم.

مرد شامي از شنيدن اين سخنان گريه اش گرفت و گفت:

(أشهد أنك خليفه الله في اَرضه)

گواهي مي دهم كه تو خليفه خدا در روي زميني.

تو و پدرت ناپسندترين مردم در نزد من بوديد، اينك محبوبترين خلق در نظرم شديد، آنچه به همراه خويش در مسافرت آورده بود به خانه آن حضرت منتقل كرد، ميهمان ايشان شد تا موقعي كه از آن خارج گرديد و اعتقاد به ولايت حضرت پيدا كرد.

مردي خدمت امام حسن (ع) شرفياب شد و عرض كرد كه اي فرزند امير المؤمنين ترا قسم مي دهم به حق آن خداوندي كه نعمت بسيار به شما كرامت فرموده به فرياد من برس و مرا از دشمن نجات بده، دشمني كه حرمت پيران را نگه ندارد و به كودكان و نوجوانان رحم نكند. امام (ع) در آن حال تكيه فرموده بود از جا برخاست و نشست فرمود: بگو دشمن تو كيست تا از او دادخواهي كنم، گفت دشمن من فقر و پريشاني است. امام چند لحظه سر به زير افكند، سپس سر برداشت و خادم خويش را طلب نمود و فرمود آنچه مال و ثروت نزد تو موجود است حاضر كن. او پنجهزار درهم حاضر ساخت. فرمود: اينها را به اين مرد بده و بعد او را قسم داد كه هرگاه اين دشمن بر تو رو آورد شكايتش را نزد من بياور تا دفع شرش بنمايم.

امام مجتبي (ع) در محلي به نام أبواء تنها مشغول نماز بود كه زني زيباروي وارد شد. هنگامي كه امام (ع) نماز را به پايان رسانيد فرمود:

آيا حاجتي داري؟ عرض كرد آري فرمود: حاجتت چيست؟ عرض كرد برخيز و از من كام بگير!!

(قال (ع): إليك عني لا تحرقيني بالنار و نفسك)

فرمود: زود از من دور شو من و خود را گرفتار آتش جهنم نكن.)

او كه خواست اصرار ورزد امام (ع) مشغول به گريه شد و فرمود واي بر تو از من دور شو آن قدر جانكاه مي گريست كه زن نيز به گريه افتاد. در اين بين ناگاه امام حسين (ع) وارد شد و ديد آن دو اشك مي ريزند. او نيز از گريه برادر به گريه افتاد عده اي از اصحاب وارد شدند آنها نيز از از گريه حسنين به گريه افتادند. صداي ناله و اشك بلند بود كه زن فرصت را مناسب ديد و از كنار جمعيت بيرون رفت و بعد مردم كم كم متفرق شدند ولي امام حسين (ع) تا موقعي كه شخص امام حسن (ع) شرح ندادند از برادر پرسش نفرمود. تا اينكه اين دو بزرگوار يك شب در محلي آرميده بودند ناگاه امام حسن (ع) از خواب بيدار شد و شروع به گريه كرد امام حسين (ع) عرض كرد: چه خوابي ديدي؟ فرمود: تا زنده ام براي كسي نقل نكن سپس ادامه داد كه درعالم رؤيا يوسف (ع) را ديدم، در خواب نيز گريستم. حضرت يوسف در ميان جمعيت مردم رو به من كرد و گفت: اي برادر كه پدر و مادرم فدايت باد چرا گريه مي كني. گفتم: ياد داستانتو و همسر عزيز مصر (زليخا) و گرفتاريهايت، زندان رفتن و غم فراق پدرت يعقوب افتادم و تعجب كردم كه اينهمه مشكلات را تحمل كردي به اين علت اشك ريختم.

يوسف گفت: اي حسن بن علي آيا از داستان خود با زن بدوي در محل أبواء تعجب نمي كني.

امام مجتبي (ع) هرگاه وضو مي گرفت بندهاي بدنش مي لرزيد و رنگ مباركش زرد مي گشت سبب اين حال را از آن حضرت پرسيدم فرمود:

(حقّ علي كل من وقف بين يدي رب العرش أن يصفر لونه و ترتعد مفاصله)

(سزاوار است بر كسي كه مي خواهد نزد رب العرش به بندگي بايستد رنگش زرد گردد و بدنش بلرزد.)

همينكه به مسجد مي رفت وقتي كه به درب مسجد مي رسيد سر را به سوي آسمان بلند مي كرد و مي گفت:

(الهي ضيفك ببابك يا محسن قد اتيك المسيئي فتجاوز عن قبيح ما عندي بجميل ما عندك يا كريم)

(اي خداي من اين ميهمان توست كه به درگاه تو ايستاده، اي خداوند نيكوكار، به نزد تو آمده بنده تبهكار، پس درگذر از كارهاي زشت و ناستوده من به نيكيهاي خودت اي كريم.)

يك روز كنيزي از كنيزان امام (ع) دسته گلي خوشبوي به آن حضرت تقديم كرد. امام (ع) در مقابل او را آزاد فرمود و چون پرسيدند چرا چنين كردي؟ فرمود:

(ادبنا الله تعالي: فقال: و إذا حييتم بتحيه فحيوا بأحسن منها.)

خداوند ما را چنين تربيت كرده و اين آيه را تلاوت فرمود كه چون به شما هديه اي دادند، نيكوتر پاسخ گوييد و فرمود بهتر از آن دسته گل آزادي او بود.

مروان حاكم مردي شرور و ستمگر بود و هيچگاه از آزار امام حسن (ع) دست بر نداشت در هنگام رحلت امام (ع) در تشييع شركت كرد. حضرت امام حسين (ع) فرمود: تو به هنگام حيات برادرم هرچه از دستت بر آمد، كردي، و اما اينك در تشييع او حاضر شده اي و مي گريي؟!

پاسخ داد: هرچه كردم، با كسي كردم كه بردباريش از اين كوه(اشاره به كوهي در مدينه كرد) بيشتر بود.

مردي گفت امام حسن (ع) را ديدم كه غذا ميل مي فرمود سگي در پيش روي او بود، هر وقت لقمه اي براي خود بر مي داشت مثل آن را نيز براي آن سگ مي انداخت.

من عرض كردم اي پسر رسول خدا (ص) آيه اجازه مي دهي كه اين سگ را از اينجا دور كنم فرمود:

(دعه إني لأستحيي من الله عزوجل أن يكون ذو روح ينظر في وجهي و أنا آكل ثمَّ لا اطعمه).

بگذار باشد چه من از خداوند عزوجل حيا مي كنم كه صاحب روحي روبروي من حاضر باشد و به من نگاه كند و من چيزي بخورم و به او نخورانم.

يكي از غلامان آن حضرت جنايتي مرتكب شد كه مستوجب مجازات بود، امام (ع) تصميم گرفت كه او را ادب كند.

غلام گفت:

(و العافين عن الناس)

فرمود: ترا عفو كردم و از تقصير تو گذشتم

غلام گفت:

(و الله يحبُّ المحسنين)

فرمود:

(انت حرُّ لوجه الله و لكَ ضعفُ ما كنتُ اعطيك)

ترا آزاد كردم و از براي تو مقرر نمودم دو برابر آنچه را كه به تو عطا مي كردم

گاهي بر در خانه زيراندازي براي آن حضرت مي انداختند و امام (ع) بر روي آن مي نشستند، هركس از آنجا عبور مي كرد به جهت جلالت و عظمت آن بزرگوار مي ايستاد و عبور نمي كرد تا اينكه راه كوچه از رفت و آمد مسدود مي شد، حضرت بناچار به خانه بر مي گشت و مردم پراكنده مي شدند و همچنين در راه حج و سفر به مكه هركس چشمش به جمال نوراني امام حسن (ع) مي افتاد از مركب پياده مي شد تا چهره زيبا و با جذبه امام مجتبي (ع) را زيارت كند.

يكوقت امام حسن و امام حسين عليهما السلام با پيرمردي روبرو شدند كه وضو را ناقص و باطل انجام مي داد، آن دو بزرگوار براي ارشاد و راهنمايي او با هم به نزاع پرداختند و هر كدام به ديگري گفتند كه تو وضويت درست نيست. پيرمرد نزديك آمد و گفت: آقازاده ها با هم نزاع نكنيد هر كدام يك وضو بگيريد تا من بين شما قضاوت كنم. وقتي امامان عظيم الشأن وضو گرفتند گفتند:

(أيُّنا يحسنُ؟ قال: كلا كما تحسنان الوضوء و لكن هذا الشيخ الجاهل هو الذي لم يكن يحسنُ)

كدام ما درست وضو گرفتيم؟ پيرمرد گفت هر دو خوب وضو گرفتيد ولكن اين پيرمرد جاهل وضويش درست نبود و هم اكنون طريقه وضو گرفتن را از شما آموختم و به دست با بركت شما راهنمايي و ارشاد شدم.